اُمیدِ کاروان میانِ خیمهها آتش به جان بود ولی زینب امیدِ کاروان بود صدایِ خطبه اش در شام پیچید که طوفان در دلِ کاخِ گران بود میان دشمنان، چون کوه، محکم تمامِ وسعتِ نامش، اذان بود به گردِ جاهلان، شب ریخت اما در آن شب، شعلهیِ او جاودان بود چه...
همه از کوه صبرم می گفتند من که ان یکاد میخواندم به گمانم روزی ان یکاد فراموشم شد و دیدم که کوه صبرم بر دوش باد میرفت