پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
گره ی کورگره ی کورچون آینه ای که همدم راز شود کوک دل تو با دل من ساز شود لبخند بزن به غنچه ی روسری ام تا این گِره ی کور دَمی باز شود...
برگشتی !گره کور بزن بودنت را به سر نوشتم!...
گرهِ کور بزنبودنت را به سرنوشتم......
خان جونم خدابیامرز عاشق خیاطی بود.عادت داشت ، چایی که بار می گذاشت ، کنار عطر هل و چای بابونه ، بساط نخ و سوزن هایش را هم پهن می کرد.در پشت آن چرخ خیاطی قدیمی مارشالش می نشست و زیر لب آهنگ جان مریم محمد نوری را زمزمه می کرد نطقش که باز می شد ؛ پندهایش هم شروع می شدند.از همان حرف هایی که تا همیشه در ذهن آدم می ماندند.یک روز از میان بساطش نخی را بیرون کشید و آن را سه گره کور زد.گره اول به هر زور و سختی که بود با دستش باز شد.گره دوم را...
برای گره کورِ مشکلاتعصای سفید نذر کردمعباس نبی زاده...
چقدر می توانستیدوستم نداشته باشی؟!تا گلی که به سرم زدیگره کوری شود وبه جانِ دار و ندارم بیفتد....
گره کور بزن بودنت را به سرنوشتم...
گرهِ کور لبهایمانبوسهِ...