پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
رقیه امشب بابا نداره...
به قدر اینکه پلکی را به روی پلک بگذاریشبیه عابری آیا: «فراموشت شدم!» آری؟اگر می خواستی اینقدر آسان بگذری از منچرا با هر روش اثبات کردی دوستم داری؟گمان کردم دلت وا می شود با من، که می مانی...ولی با باد رفتی ... بر تمام شهر می باری!تماشا می کنم هر روز عکست را نمی دانمچرا اینقدر زود آورده ام رو به خودآزاری ؟!به عاشق ها نگاهم مثل جنسی شد گران و منیتیمی که ندارد وسع مالیِ خریداری ...به تو می بخشم احساسی که خرجت کرد اشعارم...
دل کندن آن بچه مگر امکان داشت؟طفلی که به دستان پدر ایمان داشتبا گریه به جای مشق بابا نان دادبر خاک نوشت:کاشباباجان داشتروح همه ی پدران آسمانی شاد...
بسته راه نفسم بغض و دلم شعلهور استچون یتیمی که به او فحش پدر داده کسی...