متن ابوالقاسم کریمی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات ابوالقاسم کریمی
شبی در پنجه ی سرد زمستان
لب دیوار قربانگاه زندان
به زیر سایه ای مبهم تر از غم
گلی دیدم ، اسیر تیغ طوفان
خزان بر دفتر شعرم خزیده
لب خندان من را غم خریده
صدای ضربه های تیشه ی شب
به باغ سبز ایمانم رسیده
گلی که ریشه های تشنه دارد
به روح سبز خود ایمان ندارد
دعا کن مادرم بعد از نمازت
به شهر ما کمی باران ببارد
گذشته حال و فردا را به هم ریخت
زمین را یک زن زیبا به هم ریخت
سکوت کوچه های عاشقی را
لب جادویی حوا به هم ریخت
سرود موج دریای عذابیم
دهان ِ زخمی از نیش سرابیم
هوا سرد است ما در پنجه ی شب
کنار گرگ غم عریان ِ خوابیم
گلی در پنجه ی شبهای سردم
اسیر سیلی سنگین دردم
به لبخند لبم غم غنچه کرده
به ظاهر سبز و در دل برگ زردم
هوا سرد است و من عریان مَرگم
گرفتار غم زندان مَرگم
هوا سرد است و من در مَسلخ شب
کنار جوی خون گریان مَرگم
نپوشان به خودت پیرآهن غم
رها کن ای دل من دامن غم
بخند و اینچنین باش و همیشه
رفیق شادی باش و دشمن غم
کلامش بوی عطر نسترن داشت
نگاه پاک او رنگ چمن داشت
علف در زیر کفش خاکی عشق
تمایل به گل لاله شدن داشت
بهار آمد ، ولی غمگین و خسته
تبر ، لبخند جنگل را شکسته
به جای موج آب و رقص ماهی
علف بر دامن هامون نشسته
زمین سرد و سپیده در زمستان
وَ باران هم ، شدیده در زمستان
جوان ، تو لایق شادی و عیشی
دوام گل ، بعیدِ در زمستان
اگه دنیا ، به دستانش تفنگه
دل دریایی ما ، مرد جنگه
برای هر که شادی را بخواهد
تمام زندگی ، یک جا قشنگه
هوا دلگیر و مردم ، مردم آزار
دروغ و دزدی و بیکاری بسیار
جوانی یک چراغ نیمه سوز است
که میسوزد در این تالار غم بار
در این شَهر کویری ابر خسته
کنارِ ماه پاییزی نشسته
گرفته غم گلوی نازکش را
نمیدانم دلش را کی ، شکسته
وَ ما
قبل از هبوط
به قعر دوزخ
سقوط کردیم
تا سرنوشت را
برده باشیم...
اکنون
در سرزمین غم
آواره ایم
وَ تاریخ را
هر روز
تکرار میکنیم.
تو شب بودی ، طلوعم را دریدی
جدایی را به چشمانم دمیدی
برای دیدن غم خوردن من
درون باغ افکارم دویدی
تنهایی ،
چراغیست
بیهوده روشن.
آینده ام
جمله ای نخوانده می ماند
در قصه ای
غم انگیز.
ساقه ها را
از شاخه جدا کردیم
چُنان که با زمین ، بیگانه شدیم
وَ از قلب تپنده ی خاک
ریشه را برکَندیم
تا جایی ,
برای مُردن بنا کنیم
حال
خلاصه ی تمدن
تقدیسِ کشتار است و
بردگی
آری,
اینچنین بود برادر
که در گهواره ی تکرار
تاریخ را...
جغرافیا نیستم
که طول و عرض داشته باشم
تاریخ نیستم
که در گذشته
توقف کرده باشم
من شعری بی وزن
در توصیف رنج های توام
مرا ، احساس کن.
آری،
من بازنده گناهکارم
و تو ، بخشنده برنده
حالا مرا
از این دنیای جهنمی ببر
من دیگر
سیب نمیخورم
حرقه ای
که به آتش
آبستن است
تاریکی را
زندگی ، نمی کند
وَ مرگ
ناجی بازندگان است
آنان که می سوزندُ
می سازند.