متن از بخشِ صبح
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات از بخشِ صبح
ای زنِ تمام، ای سیبِ جسمانی، ای ماهِ سوزان، ای عطرِ غلیظِ جلبکها، ای درهمآمیختگیِ نور و خاک، چه روشناییِ مبهمی میانِ ستونهای تو گشوده میشود؟ و مرد، با حواسِ خویش، کدامین شبِ باستانی را لمس میکند؟
آه، عشق سفری است همراه با آب و ستارگان، با هوایی حبسشده و...
من گرسنهی دهانِ توام، گرسنهی صدا و گیسوانت، و در خیابانها پرسه میزنم، بیآنکه چیزی مرا سیر کند، خاموش. نان مرا نگاه نمیدارد، و سپیدهدم آشفتهام میسازد، من در جستجوی صدایِ سیالِ گامهای تو در روزم.
من گرسنهی خندهی لغزانِ توام، گرسنهی دستانت، که رنگِ خوشههایِ انبوهِ گندم را دارند،...
پیکرِ تو چون مُهر، از برایِ سرنوشتِ من، همچون مُهرِ یک جامِ زرّین که عطری تلخ دارد، چون حلقهی آتشی که در این خاکِ تشنه، تا ابد به نامِ تو میسوزد.
پیکرِ تو، همچون گُلی به نامِ «زنبق»، همچون عطرِ رُز، که از میانِ گلِ میخک برخیزد، و آن عنابِ...
با ضربهی موج بر آن صخرهی سرکش، روشنایی به بیرون میجهد و گُلِ سرخِ خود را میسازد، و دایرهی وسیعِ دریا، در خوشهای کوچک جمع میشود، در تکقطرهای از نمکِ آبی که فرو میچکد.
آه ای گُلِ ماگنولیای تابان، که در میانِ کفها رها شدهای، ای مسافرِ افسونگر که مرگت...
اگر چشمانِ تو به رنگِ ماه نباشد، اگر گِل نباشد، یا آرد، یا کارِ روزگارِ خاک، اگر آن شفافیتِ هوا، آن فلزِ زردِ گندمزار نباشد، پس چیست؟
اگر آن نورِ ناگهان، آن سنگِ سرخ، آن جادهی خاکی که باد در آن میوزد، در وجودِ تو نباشد، پس من چگونه تو...
گفتم «با من بیا»، بیآنکه کسی بداند در کجا و چگونه، دردِ من در سینه میتپید، و برای من نه گُلِ میخکی بود و نه آوازی، هیچچیز، جز زخمی که عشق در دلم گشوده بود.
دوباره گفتم: «با من بیا»، گویی که در حالِ مرگم، و هیچکس آن ماهِ خونین...
در جنگلها گمشده بودم، شاخهای تاریک بریدم، و آن را، تشنهکام، به لبانم نزدیک بردم تا نجواهایش را بشنوم: شاید آوای بارانی بود که میگریست، یا ناقوسی شکسته، یا قلبی که از درد، بریده بود.
چیزی بود که از دوردستها به گوش میرسید، گویی عمیقاً در خاک پنهان شده، فریادی...
ای پیکرِ تو، ای لمسِ تو، ای نورِ تو، ای هستیِ تو، ای که محبوبِ منی، در روز و در شب، ناگاه، در آغوشِ من، چون موجی که در دلِ اقیانوس گم میشود، ناپدید میشوی.
دیگر نه دستانی که بر سینهام مینهی، نه چشمانی که در خوابِ من میبندی، و...
آن تنگهی خیالانگیز را به یاد خواهی آورد،
آنجا که عطرها، سرگردان و رها، راه میجستند؛
و گاهگاه، پرندهای که جامهای از آب و درنگ به تن داشت —
جامهای زمستانی.
ارمغانهای زمین را به یاد خواهی آورد:
آن عطرِ سرکش، آن گِلِ زرین،
علفهایِ وحشیِ آن بیشهزار،
ریشههایِ شوریده،...
ای عشقِ سرکش، ای بنفشه با تاجِ خار، ای بوتهزارِ پُرخار در میانهی اینهمه شور، ای نیزهی رنجها، ای جامِ آتشینِ خشم، از کدامین بیراهه و چگونه به جانِ من راه یافتی؟
چرا آتشِ دردآگینِ خود را، چنین ناگهان، بر برگهای سردِ مسیرم فرو ریختی؟ چه کس گام برداشتن به...