گفتم با من بیا بی آنکه...

زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

گفتم «با من بیا»، بی‌آنکه کسی بداند در کجا و چگونه، دردِ من در سینه می‌تپید، و برای من نه گُلِ میخکی بود و نه آوازی، هیچ‌چیز، جز زخمی که عشق در دلم گشوده بود.

دوباره گفتم: «با من بیا»، گویی که در حالِ مرگم، و هیچ‌کس آن ماهِ خونین را در دهانِ من ندید، و آن خونی را که در سکوت، بالا می‌آمد، ندید.

آه ای عشق، بگذار اکنون آن ستاره‌ی پُرخار را فراموش کنیم! و به همین سبب بود که چون شنیدم آوای تو «با من بیا» را تکرار می‌کند، چنان بود که گویی تو رها کرده باشی اندوه را، عشق را، و خشمِ شرابی را که در بطری زندانی بود و ناگهان از اعماقِ سردابه‌ی خویش، جوشید و بالا آمد: و من دیگر بار، در دهانِ خویش، طعمِ آتش را حس کردم، طعمِ خون و میخک را، طعمِ سنگ و سوختگی را.

پابلو نرودا
ZibaMatn.IR
غزل قدیمی
ارسال شده توسط
ارسال متن