شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
بی تو تاریک نشستم، تو چراغ که شدی؟...
چو دل در دیگری بستی نگاهش دار، من رفتم...
دلبرا، در دل سخت تو وفا نیست چرا؟...
صبرم از پای درآمد، تو مرا دست بگیر...
دل تنگ خویشتن را به تو میدهم، نگارابپذیر تحفهٔ من، که عظیم تنگ دستم...
ای آنکه ز هِجر تو ندیدیم رهایی ؛باز آی که دل خسته شد از بارِ جدایی...
چو تو خنده بر گشایی زلبت نبات خیزد چو تو خنده بر گشایی...
به غم خویشچنان شیفته کردی بازمکز خیال توبه خود نیز نمی پردازم ...
مست توام چه می دهیباده به دست مست خود ؟...
ز لبت نبات خیزدچو خنده برگشایی ......
بی تو تاریک نشستمتو چراغ که شدی ؟!...