بی تو تاریک نشستم، تو چراغ که شدی؟
چو دل در دیگری بستی نگاهش دار، من رفتم
دلبرا، در دل سخت تو وفا نیست چرا؟
صبرم از پای درآمد، تو مرا دست بگیر
دل تنگ خویشتن را به تو میدهم، نگارا بپذیر تحفهٔ من، که عظیم تنگ دستم
ای آنکه ز هِجر تو ندیدیم رهایی ؛ باز آی که دل خسته شد از بارِ جدایی
چو تو خنده بر گشایی زلبت نبات خیزد چو تو خنده بر گشایی
به غم خویش چنان شیفته کردی بازم کز خیال تو به خود نیز نمی پردازم
مست توام چه می دهی باده به دست مست خود ؟
ز لبت نبات خیزد چو خنده برگشایی ...
بی تو تاریک نشستم تو چراغ که شدی ؟!