بگو از این منِ دل خسته ی شاعر چه می دانی؟ گرفتارم به دردی که ندارد هیچ درمانی! هزار اندوه در دل دارم اما باز می خندم اگر در گریه خندیدی بدان بدجور ویرانی! نگو از گل! نگو از باغ! من تفسیر پاییزم که روحم مانده در هر کوچه ی...
ای آنکه ز هِجر تو ندیدیم رهایی ؛ باز آی که دل خسته شد از بارِ جدایی