دور ترین نقطه ی هستی تویی کاش که دستم به دلت می رسید
همه با یار خوش و من به غم یار خوشم سخت کاری ست ولی من به همین کار خوشم
کن نظری که تشنه ام بهر وصال عشق تو من نکنم نظر به کس جز رخ دلربای تو
ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینم به جز رویت نمیخواهم که روی هیچ کس بینم
نگاه کردم در خود و در خود همه تو را دیده ام
هرچند بشکستی دلم از حسرت پیمانه ای اما دل بشکستهام نشکست پیمان تو را
دست نمی دهد مرا بی تو نفس زدن دمی
چون تو ایستاده باشی ادب آنکه من بیفتم
شرابی تو ، شرابی زندگی بخش شبی می نوشمت خواهی نخواهی
وعده که گفتی شبی با تو به روز آورم شب بگذشت از حساب روز برفت از شمار
کی تبسم دور از آن شیرین تکلم می کنم زهر خند است این که پنداری تبسم می کنم
تو مرا به خنده گفتی که هنوز دوستم داری چه دروغ دلنشینی چه فریب آشکاری ...
کنم هر شب دعایی کز دلم بیرون رود مهرت ولی آهسته می گویم خدایا بی اثر باشد ....
من که جز همنفسی با تو ندارم هوسی با وجود تو چرا دل بسپارم به کسی
می تپد قلبم و با هر تپشی قصه ی عشق تو را می گوید
نه فقط از تو دل بکنم می میرم سایه ات نیز بیفتد به تنم می میرم
من مرد خریدارم یک بوسه به چند ای جان
با چای تو باشد سر صبحی چه شود ، عشق.....! آغوشِ تو و گرمیِ یک جرعه غزل وای..
خاک من زنده به تاثیر هوای لب توست سازگاری نکند آب و هوای دگرم
من در این خلوت خاموش سکوت اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم
من آب زندگانی بعد از تو می نخواهم
دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست آنجا که باید دل به دریا زد همینجاست
خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد ؟ که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
من درین بستر بی خوابی راز نقش رویایی رخسار تو می جویم باز