خوب نگاه کن تنها اندکی از تو تمام من را دگرگون کرده است..!
بر عشق چرا لرزم؟ اگر او خوش نیست ! ور عشق خوش است ! این همه فریاد چراست؟
دوستی ، کی اخر امد دوستداران را چه شد ؟
انگار که خواسته باشی تسخیرم کنی.. دستم را، گوشه ی دلَت.. بند کن.
به چه کار آیدت ز گل طبقی I از گلستان من ببر ورقی
روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم
بیمار غمم عین دوائی تو مرا
از من چیزی جز تو باقی نمانده ! به خودت اینهمه آزار نده...
سیه آن روز که بی نورِ جمالت گذرد ...
ﻟﺒﺨﻨٖﺪ ﺗﻮ ﺑﺎ اﺧﻢ ﺗﻮ زﯾﺒﺎﺳﺖ، ﮐﻪ ﭼﻮن ﺳﯿﺐ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ و ﺑﺎ ﺗﺮﺷﯽ دﻟﺨﻮاه ﻋﺠﯿﻨﯽ
یک زن هیچ آسیبی نمی تواند به تو برساند جز این که تو را نادیده بگیرد...
من از عطرِ آهسته ی هوا میفهمم تو باید تازه گی ها از اینجا گذشته باشی
کجاست همنفسی ؟ تا بشرح عرضه دهم که دل چه می کشد . . .. از روزگار هجرانش
همی ترسم که ای جان جهانم نیایی ور رود بر باد جانم ...
تو ! غمگین ترین زن جهان بودی ! این را از لبخند های بی شمارت فهمیدم
با آنکه رفته ای و مرا برده ای ز یاد می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
آنچه در زندگی اولویت است، این است که شما آن چیزی شوید که واقعا هستید.
کی زِ سرم برون شود، یک نفس آرزوی تو..!
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی؟
تو در من زندهاى من در تو ما هرگز نمی میریم ...
ناصِح زبان گشود که تسکین دهد مَرا نام تو بُرد و باعث صَد اضطراب شد...
میترسم!!! وقتی بیاید که دیر شده باشد! یک من برای ما شدن کم شده باشد...
مثل معتاد ترکت میکنم هربار باز زیر لب میگویم همین یکبار!
مرا تو «دیده» و از «دیده» هم عزیزتری چه دیده یی که بر احوال من نمینگری؟