دلخوشی ها را هراسِ رفتنت دلشوره کرد
دوباره عهد میکنی که نشکنی دل مرا چه وعدهها که میدهی به رغم ناتوانیات
دلبرت هر قدر زیباتر غمت هم بیشتر پشت عاشق را همین آزارها تا می کند... .
«باوفا» خواندمت از عمد که تغییر کنی گاه در عشق نیاز است به تلقین کردن
با لبی که کاربرد اصلی اش بوسیدن است؛ چای می نوشید و قلب استکان می ایستاد
دلخوشیها را هراس رفتنت دلشوره کرد...
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد غزل و عاطفه و روح هنرمندش را
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را او که هرگز نتوان یافت همانندش را
تا به کی باشی و من پی به حضورت نبرم ؟ آرزوی منی ای کاش به گورت نبرم
نه فقط از تو دل بکنم می میرم سایه ات نیز بیفتد به تنم می میرم
تو ماه بودی و بوسیدنت نمی دانی چه ساده داشت مرا هم بلند قامت می کرد
می توان از تو فقط دور شد و آه کشید
لحظهی بغض نشد حفظ کنم چشمم را در دل ابر نگهداری باران سخت است...