پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
گاه در وجودمان بهقبرستانی محتاجیمبرای چیز هایی کهدرونمان میمیرند...نویسنده عطیه چک نژادیان...
من منزوی شدم،یا همان طوری که بقیه می گویندغیر اجتماعی و مردم گریز؛زیرا بی تمدن ترین انزوا به نظر منبهتر از جامعه ی بدخواهان است،که فقط با خیانت و تنفر تغذیه می کند .نویسنده عطیه چک نژادیان...
نشسته ام به تماشا قطار خالی را مسافران زبان بسته ی خیالی را عبور می کنی و بی صدا بهم زده است دوباره عطر تو آرامش اهالی را هنوز از دل من بوی درد می آید اگر نفسی بکشی گاه این حوالی را هنوز شاعر یک لا قبای این شهرم تو سر به راه کن این روح لااُبالی را از آن دقیقه که از چشم هایت افتادم مدام تجربه کردم شکسته بالی را زنی شدم که دلش را به دره ها زد و رفت به جان خرید خطرهای احتمالی راترک ترک شده ام یک تلنگرت کافیست...
بیقرارم قرار می خواهمحالِ با اعتبار می خواهماز حصارِ تمام آدم هاراهکار فرار می خواهمکشف کردم که چون بیابانممن فقط چشمه سار می خواهمسرزمینی است عشق من، که در آنشاه نه، شاهکار می خواهماز وصالِ همیشه دلگیرمساعتی انتظار، می خواهمغرق شاید شوم ،ولی عمری استرود را، بی گدار می خواهمسنگ قبر اسمی از فراموشی استخویش را بی مزار می خواهمو تو را تا به کعبه ات برسمباز، چشم انتظار می خواهم بهزاد غدیری...
همانقدر که در زیبایی شهر تاثیر گذاری چند برابر آن در ویرانی قلب ها گناه کاری عزیزحسینی🍀...