متن اشعار علیرضا فاتح
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات اشعار علیرضا فاتح
«رقصِ جان»
امروز
زمین به تپش افتاده است
و هر برگ،
چون دستِ عاشقی
به هوا بلند میشود
امروز
باد،
دفی در دست دارد
و باران،
سماعِ بیپایان مینوازد
امروز
دلها
از غم رها شدهاند
و در دایرهی نور
میچرخند،
میچرخند،
میچرخند...
امروز
شادی،
نامِ دیگرِ خداست
و رقص،
ترجمهی...
"چشم تو"
چشم تو، جشنِ غزل، باده به مینا زده است
خندهات، برقِ سحر، طعنه به دریا زده است
بیگمان بعدِ تو، آیینهی دل گفت به خویش
که خدا بار دگر، نغمه به شیدا زده است
آسمان طاقتِ دو ماه و دو خورشید نداشت
پس قلم دست به یک حکمتِ...
من نواام
باد میرقصد با باران
و عشق، بیواژه میخواند
من نغمهام
در چرخشِ دف و نی
خودم را گم کردهام در عشق
«کتابِ بیپایانِ عشق»
موهای زن،
نه تنها برای مردش،
که برای جهان،
رازِ بیپایانِ عشقاند؛
هر تار،
رودیست که به دریا میریزد،
هر عطر،
یادگاریست از بهار جاودان.
شانه زدنش،
بافتن نیست،
پرواز است؛
و مرد،
در میانِ زلف،
خود را گم میکند
تا دوباره
خود را بیابد.
هر موجِ...
«چراغِ عشق»
به هر نفس که ز نامت ترانه میسازم
نسیمِ وصل، به جانم نوید میآرندم
و گرچه سایهی هجر است بر سرم سنگین
چراغِ عشق، به شبها نگه میدارندم
به شوقِ روی تو ای جان، اگرچه پژمردم
هنوز با غمِ شیرین، به عشق میدارندم
به سایهی تو اگر عمرِ...
"بی زمزم نگاه"
بی زمزمِ نگاهِ تو ای یار چه کنم؟
بی نورِ دعا، بی بهار چه کنم؟
چشمم به ستارهست، ولی بی تو شبم
در خوابِ بدونِ قرار چه کنم؟
هر لحظه به یادِ تو نفس میکشم
بی عطرِ حضورِ تو، ای یار چه کنم؟
«بی مهرِ تو»
بی مهرِ تو ای جان، جهان تار شود
بی لمسِ تو، هر لحظه آزار شود
خورشید اگر از آسمان سر بزند
بی رویِ تو، این صبح، شب تار شود
هر قطرهی اشکم به تو پیغام دهد
بی یادِ تو، دل خسته بیمار شود
«آتش بر میراثِ سبز»
درختان،
ایستاده در شعله،
فریادشان
در مهِ شمال گم شد.
پرنده،
خانهاش خاکستر،
به دودی بیپایان پناه برد.
رود،
آینهی اندوه شد،
و سنگ،
گریهی خاموشِ زمین را
به دوش کشید.
ای جنگلِ کهن،
با ریشههای چهلمیلیونساله،
چه دستی
این زخم را بر تنِ سبزت نوشت؟...
«درس صبر»
در کلاسِ خدا، ناله بیثمر گردد
هر که صبر کند، سرفراز بر گردد
«فاتحِ حریرِ ویرانی»
سُر خورد نگاهت، دلِ من شهر به شهر ریخت
آتش به دل افتاد و سراپایِ سحر ریخت
یک شالِ حریر از سرِ شب بر تنم افتاد
چون موجِ نسیم آمد و بر دامنِ مهر ریخت
ویران شد از آن چشمِ تو، ای مایهی آرام
هر خانهی دل،...
«ققنوس عشق»
آتش عشقت نهایت کرد خاکستر مرا
همچون ققنوسم ولی آتش زنم حتی ترا
از دل خاکستر خویشم برآید نغمهها
میدمد جان دوباره، میسوزد اما تو را
گرچه خاکستر شدم، از شعلهام پروا مکن
میدمد هر بار دیگر، میسوزد اما تو را
عاقبت در شعلهها، پیدا شود سرنوشت ما...
نان اگر نان است، جان را نانِ جان باید به کار
نانِ جان از عشق خیزد، عشق را جانافزای یار
سُر خورد نگاهت، دلِ من شهر به شهر ریخت
آتش به دل افتاد و سراپایِ سحر ریخت
یک شالِ حریر از سرِ شب بر تنم افتاد
چون موجِ نسیم آمد و بر دامنِ مهر ریخت
ویران شد از آن چشمِ تو، ای مایهی آرام
هر خانهی دل، چونکه به یک...
هرچه بیشتر میشناسمت،
چشمم ارجمندتر میشود...
درد،
به من عشق داده است،
و زخمهایت،
سپاسِ جانماند.
حسابِ من،
با عشق است،
نه با تو.
تو آن آغازِ محالی،
که من پایانِ خویش را
به پای تو مینهم.
اگر مرگ، شرطِ آغازِ توست،
بگذار جانم
در سطرِ نخستینِ نامت
فروغ گیرد.
به جانم آتشی افکندی و در شعرم صدا کردی
جهان را با نگاهت باز هم شیدا، رها کردی
مَجوی و مَگوی و مَپوی و مَسوز
که جان، بیمحبت، نماند به روز
نه کین ماندنیست و نه گنجِ غرور
فقط مهر میماند، چو خورشیدِ دور...
«صبحِ روشنِ عشق»
دیدم رخ تو، صبح دلم روشن شد
از پیلهی غم، بالِ من پروانه شد
یک بوسهی شیرین تو، جان را ببرد
مستی به دل افتاد و جهان، میخانه شد
"تو ناز میکنی "
تو ناز میکنی
و پس از آن، تمامِ شهر
به بازارِ خیال میآید،
که نازِ تو را بخرد.
من اما،
نه در معامله،
که در گلخانهی عشق،
نازِ تو را میکشم؛
چون نرگسِ خسته،
چون نسترنِ روشن،
که هر دم در هوای تو میشکفد.
این منطقِ...
«امیدِ وصل»
دست تو گر هوسِ زلفِ مرا دارد، چه باک
ما به دل راهش دهیم، بینیاز از تار و تاک
دست گر به زلفم ره نیافت، عشق در دل میرسد
امیدِ وصلِ جان، بیخویش در جان میرسد
«بزمِ دل»
چشم تو، آتش به جانم زد، کمی پروا بکن
دل به لرزه افتادهام، غوغا بکن
خندهات چون قهوهی شیرین، مرا بیخویش کرد
هوش از سرم بردهای، تنها مرا شیدا بکن
نازت از حد میگذرد، آهستهتر پیمانهریز
ساقیِ جانم شدی، با من همین سودا بکن
آخر این بزمِ دل،...
«میخانهی دل»
هر که در میخانهی دل، جرعهای نوشید از او
مست شد، بیخویش شد، افتاد در آغوشِ او
من به بزمِ عشق، چون شمعی به جانم سوختم
روشنی بخشیدم و خود را به آتش افروختم
هر که را دیدم، به معشوقش سپرد آرامِ جان
من به محبوبم رسیدم، ساقیام...