متن کوتاه عاشقانه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات کوتاه عاشقانه
در آسمان بیانتها دنبالت میگردم😪
آفتاب دگر طلوع نمیکند،
شهر تاریک شده،
خانه، از نبودنت فرو ریخت
برگرد و به زندگیام روشنایی ببخش.
تو را دریابم یا خودم را؟
منی که برای فراموشت، خودم را فراموش کردم🫠
تن پاک تو بهشت ایست، که دیدن دارد.
جاده بی انتهاست
و من
در آغاز
آغاز باتو بودن..
غمِ هجرانِ تو آخر، دلِ ما، سوخت؛ بیا!
به جز از عشق تو چیزی، نبُوَد در دل ما!
همه دم، غصّه خورم؛ آه کشم، با دلِ زار؛
شده تقدیر دلِ من، بشوم، از تو جدا!
نفسِ دل، شده بیتاب؛ بگو من چه کنم؟
گُلِ قلبم، شده پُرغم؛ بروم من، به...
در جدال عشق و منطق، منطق از بی منطقی
این دل دیوانه را هر شب شماتت میکند
عشق تو مثل نفس کشیدن است،
بیصدا ولی برای زنده ماندن ضروری..."
چشمات یه کاری داد دستم.
که غیر از تو ز کل این جهان خستم.
تو آن غزالی و من، شیرِ مستِ پا بَسته
که از تو میکَنم اما ، نمیروم هرگز...
غصه های کات دار و سرکشت سمت من است
شادی بعد از گُلَت را با که قسمت می کنی...!؟
در محله قدیمی
خانه ی کلنگی تان
آجرهایش بست نشسته اند
به امید اینکه روزی
چند خط تا شده را
از خاطرات فروریخته درزشان برداری
برگرد
از دست یازده هزار موی سپید دور نامه
نجاتشان ده
من هر روز
یک تار سپید موهایم را
دور نامه می پیچم.
به آرزوم رسیدم، رو سنم، صدای تشویقها بلنده…
اما دلم ساکته.
چون تو، مخاطب همیشگی نوشتههام، نیستی.
چشمایی که با عشق نگاهم میکرد، جاش خالیه…
و من، وسط این همه صدا، دلتنگترین آدم دنیام(:
جز وصل تو
از خدا نخواهم حاجت.
تو آمدی، و جهان عطر شکوفه گرفت،
باد نامت را در گوش برگها زمزمه کرد،
و من، سایهای میان روشنی حضورت،
که هر بار در چشمانت گم میشود...
باد، راوی عاشقانههای ماست،
میان شکوفههای سیب، نامت را پچپچ میکند،
و هر صبح، خورشید را با بوسهای از خاطر تو بیدار می کند...
تو آن طلوعی که شب را به زانو درآورد،
و من، موجی که هر بار به ساحل آغوش تو بازمیگردد،
تا بار دیگر مفهوم خانه را بیاموزد...
چشمانت، دو ستارهی سرگردانند،
که کهکشانم را با نور خود معنا میکنند،
و من، مسافری که هیچ مقصدی جز آغوش تو نمیشناسد...
دستانت شعر بارانیست،
که ردپای هر واژهی عاشقانه را بر پوست شب حک میکند،
تا ماه بداند، من تنها برای تو میتابم...
نامت، نسیمی است که خواب گلها را پریشان میکند،
و قلبم، پرندهای که همیشه در مسیر نگاهت اوج میگیرد...
دستهایم را به باد سپردم،
شاید روزی برسد...
که باران بوسههای مرا به گونههایت هدیه دهد،
و آسمان، در آغوشمان آرام بگیرد...
ماه، بازتاب چشمان توست در شبهای بیخوابیام،
و من، شاعری که شعرهایش را از نور تو مینویسد،
در سایهی هر خاطره، ردپای آغوش تو را میجوید...