پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
باغی پر از گل به تن بپوشان!تا وقتی دیدمت،با گلاب تنت خودم را خوش بو کنم وبا عطر نفس هایت خودم را بیالایم.فرش شعرم را زیر پایت پهن می کنم تا که پای آمدنت را بوسه باران نماید و جای قدم هایت را برای تبرک نگه دارم.تا هرگاه خشکسالی دشت جان و تنم را درنوردید،چاه زمزم بشود و عطش و تشنگی وجودم را برطرف کند. شعر: برهان برزنجیترجمه: زانا کوردستانی...
نه در نمازم کوتاهی می کنم،نه در دوست داشتن تو... شعر: برهان برزنجیترجمه: زانا کوردستانی...
همه ی رفتار و کردارهایت قابیل بوسه اند!الا خدانگهدار گفتن هایت... شعر: برهان برزنجیترجمه: زانا کوردستانی...
مدتی ست کە چشم هایت در کوچەباغ چشمانم قدم نزدەاندبا نفس هایم عکسی نگرفتەاند در گوشە ی چشم هایم ننشستەاند گل های روحم را لمس نکردەاند ودر آغوش ترانە هایم بە خواب نرفتەاند،مدتی ست رایحه ی راستین قصیدەام را نبوییدەای...اما بدان که هنوز،پیکرم باغی ست پر از درختان آوازه خوانکه یک به یک آواز عشقمان را سر می دهند. شعر: برهان برزنجیترجمه: زانا کوردستانی...
امشب به ملاقاتم نیامدی تا که راه را بر تاریکی وحشی ببندی،همو که قصد داشت روشنای روی دیوار روحم را خاموش کند. شعر: برهان برزنجیترجمه: زانا کوردستانی...
امشب به ملاقاتم نیامدی تا که طوفان های زندگی ام را بتارانی،آن طوفان هایی که می خواستند،رخنه ایجاد کنند مابین چشم هایم!. شعر: برهان برزنجیترجمه: زانا کوردستانی...
امشب به ملاقاتم نیامدی تا به دیدارت دلشادم کنی،بی تو، سرمای زندگی از همه ی درز و سوراخ ها هجوم آورده اندبرای زدودن خاطراتت از یادم،اما نتوانستند،حتا کلمه ای از حرف هایت را از جیبم بیرون بکشند!. شعر: برهان برزنجیترجمه: زانا کوردستانی...
امشب به ملاقاتم نیامدی و چراغ خنده هایت را برایم نیفروختی!تا بدانی،خشک شدن چشمه ی لب هایت چه بر سرم آورده است... شعر: برهان برزنجیترجمه: زانا کوردستانی...
محبوبم! آنگاه که چون رهگذری از کوچه عشقم می گذریمهر و ناز و زیبایی، لبریز از وجودت را جمع می کنم و در قلبم می گذارم.تا که ره توشه ای شود، برای روزهای دور و دراز عاشقی.مطمئنم روزی نیازمند نفس هایت خواهم شد ومهر و محبتت وموسیقای جمالت به کارم خواهند آمد و خودم را با آنها می پوشانم.هر لحظه بی هرم نفس هایت افق ایوان چشم هایم تار می شوند،و بندهای دلبستگی ام به زندگانی، پاره می شود.مجنونم و هزاران چشمه در تو یادم می کنند مجنو...
الان چگونه ای؟!آیا باران بر موهایت دست کشیده است؟!یا که لباس هایت را خیس نکرده است؟!باران چنین است!دوست دارد، با مردم شوخی کند،دست بکشد بر گیسوان زنان و پیرهن دخترکان و دوباره، راهش را لبخند زنان پیش بگیرد و غم و غصه اش را در جیب ما بگذارد... شعر: برهان برزنجیترجمه: زانا کوردستانی...
پرده ها را کنار نزنید!مبادا خورشید من بتابد و خورشید دنیا خجالت زده شود و جهان در تاریکی غرق شود!. شعر: ...
آی خوشکله!تو هم تروریست خواهی شد،اگر مرا با زیبایی ات بکشی!. شعر: برهان برزنجیترجمه: زانا کوردستانی...
اگر تو پرتوی خورشید بودی به هیچکس نمی دادمت!شب ها اسم تو را بر سینه ی تمام ستاره ها می نوشتم و پیراهن نورانی تو را تنپوششان می کردم و خودم هم در میان گرمای این عشق آب می شدم. شعر: برهان برزنجیترجمه: زانا کوردستانی...
نازنینم!پیراهنی که تو به تن می پوشی،لباس روح من است!در بهشت هم، همان پیراهن را به تن خواهیم کرد من و تو... شعر: برهان برزنجیترجمه: زانا کوردستانی...
سایه سار من است،گیسوانت.در سایه اش،شادمانی هایم را پیدا می کنم... شعر: برهان برزنجیترجمه: زانا کوردستانی...
آن لیوان آبی که با دست هایت برایم می آوری،آب دست زلیخاست!از برای یوسف...شفای تمام دردهایم است. شعر: برهان برزنجیترجمه: زانا کوردستانی...
بگذار!عجله نکن!هنوز لباس خواب ستاره ها را ندوخته ام! شعر: برهان برزنجیترجمه: زانا کوردستانی...
به ابرهایی که از وطن تو می آیند،خوش آمد می گویم!هرچه قدر می خواهند ببارند،بارانش را تنپوش تنم خواهم کرد. شعر: برهان برزنجیترجمه: زانا کوردستانی...
[فتوا]به فتوای کدامین درخت،آشیانه ام را خراب و شهد شیرین خوشبختی را به کامم تلخ می کنی؟!گوشه جگرم را با چاقوی بران می تراشی شیره ی آرزوهایم را به دشمنان می بخشی...به فتوای کدامین درخت،شیرینی وجودم را به سخره می گیری؟! شعر: برهان برزنجیترجمه: زانا کوردستانی...