گفتی که به وصلم برسی زود مخور غم آری برسم گر ز غمت زنده بمانم
دستت را به من بده تا به همه بگویم دنیا در دستان من است
صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را ولی من باز پنهانی تو را هم آرزو کردم
مونس و غمگسار من بی تو به سر نمی شود
آنکه منظور دیده ی دل ماست نتوان گفت شمس یا قمرست
روی تو نه روییست کز او صبر توان کرد لیکن چه کنم گر نکنم صبر ضروری
زمین باران را صدا می زند من ، تو را
جرعه جرعه می کشم تو را به کام خویش تا که پر شود تمام من ز جان تو
آه آری این منم اما چه سود او که در من بود دیگر نیست،نیست
چون مات توام دگر چه بازم
آن را که غمی چون غم من نیست چه داند کز شوق توأم دیده چه شب می گذراند
تو ماه بودی و بوسیدنت نمی دانی چه ساده داشت مرا هم بلند قامت می کرد
سر خوش هستم من اگر با من بمانی تا ابد گر نمانی وای من از طعنه ی بیگانه ها
هم دردی و هم دوای دردی
هر بار آیم سوی تو تا آشنا گردی به من هر بار از بار دگر بیگانه تر بینم تو را
مهر از تو توان برید هیهات اول دل برده باز پس ده
به خوابم گر نمی آیی مرا بی خواب خوابم کن
هر کجا بروی مرا خواهی دید یک شب تمام شهر را دیوانه وار با خیالت قدم زده ام
آغوش تو آرامش جان است
دوشت به خواب دیدم و گفتم خوش آمدی ای خوشترین خوش آمده بار دگر بیا
آنکه باز هم عاشق می شود دیوانه است من دیوانه باز عاشق تو شده ام
دوستت می دارم و بیهوده پنهان می کنم خلق می دانند و من انکار ایشان می کنم
دلم را جز تو جانانی نمی بینم نمی بینم
بی تو هر روز مرا ماهی و هر شب سالیست شب چنین روز چنان آه چه مشکل حالیست