وفا نکردی و کردم خطا ندیدی و دیدم شکستی و نشکستم بریدی و نبریدم
شنیده ام ز پنجره سراغ من گرفته ای هنوز مثل قاصدک میان کوچه پرپرم
گفتی که رفته رفته چو عمر آیمت به سر عمرم ز دیر آمدنت رفته رفته رفت
ما را به جز خیالت فکری دگر نباشد
آن بهشتی که همه در طلبش معتکف اند من کافر همه شب با تو به آغوش کشم
چشمم به هر کجاست تویی در مقابلم
مرده باشم تو صدایم بکنی باور کن بند بند من و بند کفنم میلرزد
چشمی که جمال تو ندیدست چه دیدست !؟
موسی عصایش محمد کتابش و تو چشمانت
عشقِ یوسف چه ستم ها به زلیخا که نکرد ماهرو سنگدل است گر چه پیمبر باشد
گردشی در حول گیسوی تو می خواهد دلم
به نگاهی تو ربودی همه ی هستی من
روزها که مدام با منی شب ها هم در خوابم تو چرا نمی خوابی ؟!
و من چگونه بی تو نگیرد دلم ؟ اینجا که ساعت و آیینه و هوا به تو معتادند
غیر تو گر بوسه زنم مرگ مرا یار شود
ای که همه نگاه من خورده گره به روی تو تا نرود نفس ز تن پا نکشم ز کوی تو
از هر چه دارم چشم می پوشم اگر دنیا یک شب مرا زانو به زانوی تو بنشاند
چیزی نیست که مرا سر شوق بیاورد جز تو که تو هم نیستی
گر تو باشی می توان صد سال بی جان زیستن بی تو گر صد جان بود یک لحظه نتوان زیستن
تو بیا مست در آغوش من و دل خوش دار مستی ات با بغلت هر دو گناهش با من
من چه خاکی سر آن خاطره ها بگذارم ؟ تو اگر سایه به دیوار کسی بگذاری ؟!
قصه کوته کن مرا خواهی بمیرم از برایت ؟
چه احسن الحالیست آغوش تو
دوست داشتنت ابدی است