عمریست که من سوخته ام واهمه ای نیست
ما را به جهنم ببر اصلاً به جهنم
هادی نجاری...
چشم تو شیطان اگر باشد، ولی
در خیال من خدایی می کند
هادی نجاری...
رفته ای از بَرَم و از دل من بی خبری
آه این خاطره ی لعنتی ات پیرم کرد
هادی نجاری...
مهرت به جانم هست در دل خاطرت جاوید
با من اگرچه عاقبت نامهربانی شد
هادی نجاری...
مثل بیماری که دکترها جوابش کرده اند
هیچ درمانی برای عشق لاکردار نیست
هادی نجاری...
بین من و چشمان تو در دل تبانی شد
دنیای من درگیر یک جنگ جهانی شد
هادی نجاری...
گرچه بد کرد و مرا کُشت به نامهری خویش
غیر او نیست و مهرش به دلم هست هنوز
هادی نجاری...
غزلِ چشم تو شد باعث شیدایی من
چه غریبانه از این خاطره شاعر شده ام
هادی نجاری...
تو جهانِ منی و آه که دنیای تو کیست!
همه کابوس من این است که رؤیای تو کیست
هادی نجاری...
خاطره درد قشنگی ست که با یاد کسی
تا نفس هست پریشان شوی و دل بتپد...
گرچه دور از منی ای از همه نزدیک ترین
عشق این است که با خاطره ها یاد همیم...
من عاشقم در یک کلام
ای دردم و ای التیام
خواهی بدانی الغرض
می خواهمت من والسلام
هادی نجاری...
دل که نه اهل مِی و مستی و نه میخانه بود
الکلِ چشم تو ما را دائم الخمرم نمود
هادی نجاری...
ای اتّفاقِ عشق از چشم تو افتاد
یاد توأم ای خاطرم را برده از یاد
هادی نجاری...
چشم تو غزل خیزترین نقطه ی دنیاست
من شاعر تفسیر تو و رعیت عشقم
هادی نجاری...
آمد و همچون ثریا غرقِ در عشقم نمود
از غمِ دلدادگی ها شهریارم کرد و رفت
هادی نجاری...
هنر چشم تو بوده ست که شوریده مرا
من آشفته کجا ! شاعری و شعر کجا !...
آشفته دلانیم که در نقطه ی تقدیر
پرگار به کام دل بیچاره نچرخید
هادی نجاری...
گاه در جغرافیای زندگی
یک نفر کل جهانت می شود
هادی نجاری...