پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
علیرضا روشن :مثل آدمی شده ام که آتش گرفتهاگر بایستد می سوزداگر بدود بیشتر می سوزد......
عطر تو در هواستمی آیییا رفته ای؟...
هزار نفر به تو خیره می شوند و آه میکشندکه سَهم که می شویهزار نَفَر در حسرت تو تو در حسرت یکی همه تنهاییم...
من و یارمهیچگاههمدیگر را نخواهیم دیداو به باد پاییزی می ماندمن به برگی خشکاو باد است ، می آیدمن برگممی روم...
فصل عوض می شودجای آلو را خرمالو می گیردجای دلتنگی رادلتنگی...
از لیوان هابه لیوان شکسته فکر می کنیاز آدم هابه کسی که از دست داده ایبه کسی که به دست نیاورده ایهمیشهچیزی که نیستبهتر است ......
به هر چه نمی خواستم رسیدمجز توکه می خواستمت...
او راکه رو به نور مى روددیگرانتاریک مى بینند!...
اصلا یادت هست که نیستم ؟...
چیزی نیست که مرا سر شوق بیاورد جز تو که تو هم نیستی...
اندوه شعر نیست اندوه آدمیستکه شعر میگوید….........
خودم را دوست دارمهمه جا همراهم بودههمه جا...!یک بار نگفتحاضر نیستم با تو بیایم!آمد و هیچ نگفتحرف نزدگفتم و او شنیدرنجش دادمو تحمل کرد .. !...
وقتى چشمت راهنگامِ بوسیدن یارت مى بندى،مرا به یاد آر که با چشم بسته در کوچه اى تاریکآواز مى خوانم و دور مى شوم.........