در دلم بنشسته ای بیرون میا
عشق در دل ماند و یار از دست رفت
هرچه هستی جان ما قربان تست
تویی به جای همه، هیچ کس به جای تو نیست
خوی من کی خوش شود بی روی خوبت ای نگار
مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست
تا تو ز من بریده ای من ز جهان بریده ام
بوی بهشت می گذرد یا نسیم دوست
دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست
بیمار غمم عین دوائی تو مرا
شب وصال بیاید شبم چو روز شود
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
جز نقش خیال تو در چشم نمی آید
از دیده افتادی ولی از دل نرفتی
در ما نمانده زان همه شادی نشانه یی
خبرت هست شدی صاحب هر بند دلم
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
ای جنون عمریست میخواهم دلی خالی کنم
ور هیچ نباشد چو تو هستی همه هست
ای جان چو رو نمودی جان و دلم ربودی
بنشین، که ترا نیست کسی یار تر از من
ای دیر به دست آمده بس زود برفتی
جان ها همه پا کوبند آن لحظه که دل کوبی
بی صورت او مجلس ما را نمکی نیست