پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
حیرت هرکس درین عالم به قدر بینش است هرکه بیناتر درین هنگامه، حیران بیشتر...
حیرانم...مثل آن ستاره که در گرگ و میش لحظه ایدل دل می کند برای لحظه ای ماندن یا رفتن...حیرانم...[✍زهره دهقانیشادی]...
شب شده دلتنگ تو ام بغض تو مهمان من استبس که شکستم از غمت سر به گریبان من استآخر به زنجیرم کشید غم های بی تو بودنمسرد شد و یخ بسته تنم فصل زمستان من استدل داده ام دلبرده ای ، عاشق و دلدارت منمدر فتح شهر قلب تو ، سربازی سرسخت منمگاهی پرم از شور تو گاهی سکوتی ممتدمیک شهر حیران من ست از بس که حیرانت منمگفتی خدای عشق تویی طوفان در عشق مییکنیدیدم که عشق را میکشی تو با عاشق چه میکنیگاهی شرابم میدهی گه زهر به جانم میدهیگاه...
عشق من باز مثل سابق عاشقم باشبا همان احساس بار دیگر با دلم باشدر بهار زندگانی عشق را دان غنیمتدر گرداب تو گیرم تخته های قایقم باشآمده موسم تنهایی و من بربادمرفته ای عشق تو هرگز نرود از یادمگرگی در بین شلوغی به تو پرداخته بودهر چه گفتم نشنیدی سخن و فریادمگرگ ها سر فرصت به تو پرداخته اندهمگی چشم به سوی تنت انداخته اندگرگ ها در پی ات پشت سرت تاخته اندسنگ دل ها روی تن ات رد تبر ساختندرکن من بودی و از بودنش حیران شد...
همچو لاک پشتی که هنگام خطرسر به لاک خویش برد،عمریست حیران سر به لاک خویشم. محمدرضا دهگان...
خستم،به اندازه تاریخ معاصر ایران خستم.محمدرضا دهگان...
حیرانماز انبوه واژه های سرگردانیکه دل سپرده اند سطرهای هاشور زده دفتر شبیه مرغکی جامانده که حیران به هر سو می دود مهدی ابراهیم پورعزیزی نجوا...
و شاید تو نمی دانی که دلتنگمبدون تو اسیرِ مکر و نیرنگمو دلتنگ از همه روزهای بی رنگمو شاید تو نمی دانی که حیرانمبدون تو چنین غمگین و گریانمو حیران از همه عصیان انسانمو شاید تو نمی دانی که بی تابمبدون تو کویر و دشت بی آبمو چون ماهی اسیر نور مهتابم و شاید تو نمی دانی که بیمارم بدون تو از این میخانه بیزارمو گریان از غم هجران یارانمنمی دانم نمی بینی که بی رنگمبدون تو به زیر کوهی ازدردمو...
با قلم می گویم:ای همزاد، ای همراه،ای هم سرنوشت،هردومان حیران بازی های دوران های زشت!شعرهایم را نوشتی،دست خوش!اشک هایم را کجا خواهی نوشت؟!...
مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست...
به دل گفتم جدائی کن عجب هیهات کم فهم استبه سر گفتم تو راهی کن عجب هیهات حیران استبه دست گفتم تو راهی رو عجب هیهات لنگان استبدو گفتم تو سمتم آی عجب هیهات مغرورستبه تن گفتم تو سویش شو عجب هیهات نالان است...
خواستم از سرگردانی و حیرانیبرگهای پاییز بنویسمدیدمبیش از آنهاسرگشته و حیرانمبرای توخواستم سوگواری کنم وآرام گیرمپاییز عاشق را دیدم ودرنگ کردم وباز !!بیچاره دلم بودکه عاشق ماند ......
قرنطینه شد/بوسه/دنیا حیران...
روز،،،/حیران شد/حیران،،،/از کنارش/عبور کرد/محبوبه ی شب...
من در آنکس که تو را بیند و حیران نشود حیرانم...