مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم
دل نزد تو است، اگر چه دوری ز برم
در روز خوشی همه جهان یار تواند
ای یار بکش دستم آن جا که تو آن جایی
ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم
یک لحظه نشد خیالم آزاد از تو
تا خدا هست پریشان نشود خاطر من
یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار
ترسم چو بازگردی از دست رفته باشم
آنک بی باده کند جان مرا مست کجاست
بوی گل گه گه که می آید، ز من جان می رود
عمر ضایع مکن ای دل که جهان می گذرد
تا زمانی که تو هستی غم عالم هیچ است
منم ستاره ی شام و تویی سپیده ی صبح
چه کرده ام که به هجران تو سزاوارم
تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه
تو پردیس عمر منی خواهرم
همه هیچ اند، اگر یار موافق باشد
هر کسی لایق آن نیست که عاشق باشد
غبار غم برود حال خوش شود حافظ
ما بی تو خسته ایم تو بی ما چگونه ای
ما بی تو در همیم تو بی ما چگونه ای
دلبرا، در دل سخت تو وفا نیست چرا؟
ز دست رفت مرا بی تو روزگار دریغ