یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
ناگهان باز دلم یاد تو افتاد شکست...
گفت تا امروز دیدی من دلی را بشکنم بغض کردم خود خوری کردم نگفتم بارها...
خنده های زورکی را خوب یادم داده ایمهربان بودی ولیکن مثل مهماندارها...
دل پیش کسی باشدو وصلش نتوانیلعنت به من و زندگی وعشق و جوانی......
پر از گلایه ام اما به جبر خندانمهمیشه واقعیت ناشى از حقیقت نیست...
درون آینه غیر از خودت چه مى بینى ؟تو هم شبیه منى هیچکس کنارت نیست...
گفت دکتر: من و تو مشکلمان کم خونیست خون دل میخورم ای کاش که تاثیر کند...
چشم تو روى من غم زده شمشیر کشیدقلب من یاد تو افتاد فقط تیر کشید...
با فاصله ای امنکه آسیب نبینیبنشین و فقط شاهد ویرانی من باش......
به هر کس می رسم نام تو را با ذوق می گویمشبیه اولین تکلیف یک طفل دبستانی...