سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
تو که رفتیبه سایه ات بگواین حوالیآفتابی نشودبه سایه ام سپرده امخودش دست تنهاحافظه ی تمامِ دیوارهای کوچه پس کوچه های شهر راپاک کندآن هم چه پاک کردنی؛با خونِ دلم!«آرمان پرناک»...
آهنگ چه داری؟آهنگ چه داری که به هر سو نگرانیچون ابر به پروازی و چون آب روانی ؟با باد سراسیمه به کوه و در و دشتیچون موج به دریای کران تا به کرانیاینجا همه در بند تماشای سرابند!آشفته ی مهری و پریشان خزانیدلواپس فردای پر از مشغله خویشدنبال یقین اند و دلاشوب گمانیاین دشت پر از لاله زمستانکده ماستاز خون دل است اینهمه آثار و نشانیسرتاسر این گستره صد گنج نهان استاز آه فروخفته در این گوشه چه دانی؟بسپار در اندیشه خود ...
خون دل ها خوردم و بازیچه ی دنیا شدم ای خدا رحمی براین آواره ی تنها بکن...
من هر نفسی را که در فراق تو کشیدم غم بود و درد بود و خون دل از ضرر بود و دگر هیچ...
گر خون دلم خوری ز دستت ندهمزیرا که به خون دل به دست آمده ای...
روزی غنچه ی بوسه ام را بر کنج لبت خواهم کاشتتا روز ها به یادم با اشکت ، سیرابش کنی ؛تا بدانی ،برای روییدن ،چقدر باید خون دل خورد؛همان گونه که من نگاهت را در چشمم کاشته ام وهر روز، زیر باران قد می کشد تا تو روزی از راه برسی ودر سایه اش فال قهوه بگیری....حجت اله حبیبی...
گفت دکتر: من و تو مشکلمان کم خونیست خون دل میخورم ای کاش که تاثیر کند...