بیو غمگین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات بیو غمگین
🧠عقل میگوید:
بهار قرن جدید آغاز میشود...
اما وقتی که تو نباشی،
♥️قلب من پاییز دیگری است!
بازوی تو که نیست، سرم روی بالش است
این روزها دلم خوشِ بازوی بالش است
شب ها اگرچه نیستی، اما نشسته ای
در قابِ عکس خویش که پهلوی بالش است
داری نگاه می کنی این حالتِ مرا
لبخندت آتشی به پرِ قوی بالش است
مادر دوید و کوفت به دروازه،...
دل را ازخود بیرون کشیدم
راهی چشمانش کردم
دل را ندید دلم شکست
این روزها زندگیم شده مثال
ماهی که تو آکواریوم زار می زنه،
تا توی اشک های خودش زندگی کنه.
غم جهان چنان بسیار
اما
دیده به شوق دیدنت بیدار
شب گذر نکرد اینسان
از بلندای روزگارانم
بدا به حال آن مجنون که عاقل شد...
دلم برای کودکی هایی که نکردم تنگ شده.
حس می کنم با هر نفس دنیا از حرکت می ایستد و بعد از چند ثانیه دوباره آغاز می شود...
خدایا یک بغض کهنه در انتظار شکستنه...
مردیم. از همان وقت که دیگر درد، از قلبمان شرم نکرد.
حواست هست چندوقت است ک حال ِ مرا نپرسیده ای...؟!
مگر یک احوالپرسی ساده چقدر زمان میبرد؟!
بیا و بپرس حالت چطور است؟!و من باز هم تمام درد ها و غمهایم را پشت چهره خندانم پنهان کنم و بگویم ؛خوبم جانا...:)
و تو هیچوقت نفهمی ک پشت آن خوبم گفتن...
چرا نمیخندی؟!
+مگ دلیلی هم دارم برا خندیدن...؟!:)
من دلیل خوبی نیستم؟!
+میترسم بخندم ،،،
مگ خندیدن ترس دارع؟!
+خندع ای ک تهش میدونم گریه هستش ترسم دارع...!:)
ماه نوشت🌙
آدما نمیان ک بمونن،میان ک مدتی کنارت باشن،از تویی ک کوه یخی ،بتی بسازن ب خواسته خودشون،،،تا وقتیکه دلت عقلت تموم احساست ،حتی کل وجودت بند باشع ب بودنشون،و خدا نیاره اون روز رو ک بفهمن اگ نباشن اون بتی ک ساختن طوری خراب میشع ک هیچی ازش نمیمونع.اون موقعس...
غم انگیز بود
انگیزِ حمل بُغضی چند تنی روی گلو
+ در چه حالی؟
- حال گرفته ی استمراری
در میان مشغله ها،
جایی میان روز و شب،
چندی از ثانیه،
یاد من هم باش¡
به این امید می تپد دلی که خیلی وقت پیش مرده است...
نوشتهٔ فاطمه عبدالوند
روح و جانم !
گرچه رفتی و با رفتنت مرا کُشتی ...
امّا من هنوز هم امیدوارانه
چشم انتظارِ آمدنت هستم
زیرا بارها این را شنیده ام که می گویند:
قاتل همیشه به محل جُرم، باز می گردد !!!
به قلم شریفه محسنی ,شیدا,
بودی دلبرم‡
با رفتنت خورد شدم ∞
با خورده های این دلم چه کنمⁿ
وای از آن روز ک زخمِ تازه ترمیمِ دلت ب خاطره ای گیر کند...
می سوزد
باز می شود
خون می آید
و اگر برای بهبودش کاری از دستت بر نیاید قطعا عفونتش ت را خواهد کشت.
و من یک مُرده ی نبض دارم...
و من همان کشورِ در سوگ نشسته و خسته بعد از یک جنگ ناجوان مردانه ام¡
رَماد
داده ام دل به نگاری که خدا میداند،،،
نه محبت،نه مروت،نه وفا میداند...
خسته ام
درمانده ام
پریشانم...
هزاران حرف در گلویم مانده
که نه بر زبان می آید و
نه رهایم می کند...
بُغضی نهفته همچون سدّی محکم در گلو دارم
که حتّی به سیلاب اشکهایم نمی شکند !
مُرده ای متحرّکم که گویا
برزخش دنیاست و تاوانش زندگی کردن !
چون...
سرنوشت را نمی توان از سر نوشت.
Negar Vatankhah