پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
انگشتانی تازه میخواهم برای دگرگونه نوشتن !از انگشتانی که قد نمیکشند، از درختانی که نه بلند میشوند و نه میمیرند، بیزارم !...
آه از غمی که تازه شود با غمی دگر جز همدلی نباشدمان مرهمی دگر......
امروز بیش از هر وقت دیگر زندهامو نفسی که خون مرا تازه میکند تویی !...
هر چیزی تازه اش خوبهالا دوست...
کنار قفسش...پرنده صدایش نزنیدداغ دلش تازه میشود......
به حرمت نان و نمکى که با هم خوردیمنان را تو ببرکه راهت بلند استو طاقتت کوتاهنمک را بگذار برای منمی خواهماین زخمتا همیشه تازه بماند...