انگشتانی تازه میخواهم برای دگرگونه نوشتن ! از انگشتانی که قد نمیکشند، از درختانی که نه بلند میشوند و نه میمیرند، بیزارم !
آه از غمی که تازه شود با غمی دگر جز همدلی نباشدمان مرهمی دگر...
امروز بیش از هر وقت دیگر زندهام و نفسی که خون مرا تازه میکند تویی !
هر چیزی تازه اش خوبه الا دوست
کنار قفسش... پرنده صدایش نزنید داغ دلش تازه میشود...
به حرمت نان و نمکى که با هم خوردیم نان را تو ببر که راهت بلند است و طاقتت کوتاه نمک را بگذار برای من می خواهم این زخم تا همیشه تازه بماند