سعی کردم که تو را کم کنم از زندگی ام زندگی کم شد و دیدم تو شدی زندگی ام
گفتم که لبت چیست گفت نمک گفتم بمکم ، گفت بمک از بس که مکیدم لب همچون شکر او از شهد لبانش مرض قند گرفتم
گاهی مرا نگاه کنی رد شوی بس است آنان که بی کسند ،به یک در زدن خوشند
گرچه یادی نکند پیش خود اما همه شب دم به دم خاطر او میگذرد از نظرم
بی تو همه هیچ نیست در ملک وجود ور هیچ نباشد چو تو هستی همه هست
ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ی ما را
تو را دوست دارم به وسعت جهانمان و بی نهایت را نمی توان مقدار گرفت
هر که هستی، هرچه هستم من تو را عاشقترم
لبخند تورا دیدم و بنیان دلم ریخت بهم
در دلم عشق کسی نیست به جز عشق رخت
با هر کلامت دلم می ریزد معمار شو سرای بی ستون دلم را
تنها به غمم تسکین ، بخشد غزل حافظ آنجا که چه زیبا گفت ، داد از غم تنهایی
خواب نمی برد مرا کرده دلم بهانه ات هر طرفی نظر کنم مانده به جا نشانه ات
موی پریشان تو در باد چه ها می کند ؟ باد به جای دل ما شانه چرا می کند ؟
یاور و یار ما تویی چاره کار ما تویی توبه نمیکند اثر مرگ مگر اثر کند
از تو فرار میکنم باز تویی مقابلم
گفتی برو دیدار من و تو به قیامت ای کاش قیامت شود امروز ، کجایی؟
آمده ام تا تو نگاهم کنی عاشق آن لحظه ی طوفانی ام
مهر ز من گسسته ای با دگری نشسته ای رنج ز من شکسته ای راحت جان کیستی؟
خوشتر از نقش تو در عالم تصویر نبود
توبه کردم که نبوسم لب و ساقی و کنون می گزم لب که چرا گوش به نادان کردم
ندیدمت که نکردی وفا به آنچه بگفتی طریق وصل گشادی من آمدم تو رفتی
هر جا که رَوی نشسته ای در دل ما
احساس مرا به یغما برد نگاه مست تو تیر خلاصی بود بر آیینه تنهایی هایم چه بی رحمانه می کشی ام وقتی با لبانت به قبیله بی کسی هایم حمله می کنی