من که جز همنفسی با تو ندارم هوسی با وجود تو چرا دل بسپارم به کسی
می تپد قلبم و با هر تپشی قصه ی عشق تو را می گوید
ای غم تو همزبان بهترین دقایق حیات من لحظه های هستی من از تو پر شده ست آه در تمام روز در تمام شب در تمام هفته در تمام ماه ای جدایی تو بهترین بهانه گریستن بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام ای نوازش تو بهترین امید...
نه فقط از تو دل بکنم می میرم سایه ات نیز بیفتد به تنم می میرم
در ببندید و بگویید که من جز او از همه کس بگسستم قاصدی آمد اگر از ره دور زود پرسید که پیغام از کیست گر از او نیست بگویید آن دیرگاهیست در این منزل نیست
من مرد خریدارم یک بوسه به چند ای جان
با چای تو باشد سر صبحی چه شود ، عشق.....! آغوشِ تو و گرمیِ یک جرعه غزل وای..
خاک من زنده به تاثیر هوای لب توست سازگاری نکند آب و هوای دگرم
من در این خلوت خاموش سکوت اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم
همه ی حرف دلم با تو همین است که دوست چه کنم ؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم ؟ حرف ها دارم اما بزنم ؟ یا نزنم ؟ بزنم یا نزنم ؟ ها ؟ بزنم یا نزنم ؟
من آب زندگانی بعد از تو می نخواهم
دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست آنجا که باید دل به دریا زد همینجاست
خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد ؟ که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
من درین بستر بی خوابی راز نقش رویایی رخسار تو می جویم باز
باز آمدم از چشمه ی خواب،کوزه ی تر در دستم کوزه ی تر بشکستم در بستم و در ایوان تماشای تو بنشستم
روزهایی که بی تو می گذرد گرچه با یاد توست ثانیه هاش آرزو باز می کشد فریاد در کنار تو میگذشت ای کاش
و آغوشِ تو بود که ثابت کرد گاهی در حصار دستان کسی بودن میتواند اوج آزادی باشد
دور از تو گاهی نفس به تیزی شمشیر می شود از هر چه زندگیست دلم سیر می شود
هر کجا می نگرم باز هم اوست که به چشمان ترم خیره شده گفتم از دیده چو دورش سازم بی گمان زودتر از دل برود مرگ باید که مرا دریابد ورنه دردیست که مشکل برود
خوش نمی آید به جز روی تو ام روی دگر
در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه ی وصلت
خبر داری که شهری روی لبخند تو شاعر شد ؟ چرا این گونه کافر گونه بی رحمانه می خندی ؟
آیا خبر داری در خواب و بیداری در من کسی دیوانه آسا می کشد فریاد تو را دوست دارم
چه گرمی ؟ چه خوبی شرابی ؟ چه هستی ؟ چه هستی که آتش به جانم کشیدی ؟ چه شیرین نشستی به تخت وجودم تو از دختران ترنج طلایی ؟ لب تشنه ام از تو کامی نگیرد ؟