شعرپاک
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعرپاک
آتشفشان شد خاکدان، این میکُشد، آن میبَرَد
یا رب برآر از کعبهات، آن منجیِ داد و خَرَد
باشد که روزی همدلی، آید میانِ مردمان
زود آی ای صبحِ ازل، ای مرهمِ قلبِ بشر
چشمِ تو دریایِ احساسِ ناب،
چشمِ من، خون گریست از التهاب.
خندهات، آرامشی در جانِ شب،
سایهات افتاد بر دل، بیجواب.
رفتی و شبهای من بیصبح شد،
سینهام لبریزِ آه و اضطراب.
عطرِ تو، پیچید در رؤیای دور،
نامِ تو آمد به لب، بیاجتناب.
ساهر از شوقِ تو آتشخانه شد،...
در نگاهت
شوقها زندهاند
اشک من
بیصدا روان
زلفت در باد پیچید
دل در حسرت سوخت
دل دیوانه شد؟
نه، تقصیر چشمهای تو نیست
عقل ماند به در
دست از جان کشید
ای نگار
ساهر
نامت را در غزل میبارد
دلم پُر ز خون است از این خاکزار
ز تیرِ جدایی، ز زخمِ فشار
شده کینه قانون این روزگار
نه اشکیست باقی، نه بویی ز یار
نه دستی به یاری، نه شانه به غم
فقط مانده سرمای ظلم و ستم
نه فریاد رسم است، نه نغمه حلال
فقط بغض پنهان...
ماندهام در حسرتِ چشمانِ ماهافروزِ تو
در شبی که ظلمتش دزدیده چشمانِ مرا
اشکها با یاد تو در سینهام دریا شدند
هر نسیم از سوز دل میبرد آوایِ دعا
رفتنت چون باد برگم را ز شاخه برد و رفت
سایهات هم سر نکرد ای مه به مأوایِ وفا
هرچه فریاد...
بگذار نسیم
در پیچ مژگانت بیاساید،
شاید ببرد
راز شب را
از سایهی چشمانت.
مهتاب اگر
تابِ نگاهت داشت،
میسوخت
در آهِ پنهانت.
ای کاش بگویمت آرام:
جانم کجاست؟
در جانت.
سایهها مرا نمیبینند،
نور را باید جست؛
در بازتاب خلوتِ بیانتها،
وجودم را پیله میکنم،
تا شاید پرواز کنم از قفسِ تاریکی
شعلهها خاموشند و دلها بیقرار،
شاید از سمت خورشید انشعابی بگیریم.
در هجوم سایهها، راهی نو بجوییم،
که تاریکی، زادهٔ نور است و جان را بیدار میکند
وطن در شعله آتش ، زند آهنگ خوشبختی
خداوندا نگه دارش ز تیر شوم بد بختی
ما دل و جان به کف آوردیم، به فریاد رسید
شهر اما وسط مرگ، نفس میکشد از گندِ دروغ
جانها شد و خاک از عطشِ غیرتِ ما سرخ گشت
لیک این شهر، هنوز از نفسِ مرده، پُر است...
هزارانبار جان دادم
برای ناز ابرویت
بیا آخر دلِ ما را
ببر با موجِ گیسویت
ز جان و آبرو رفتم
گذشتم از همه دنیا
نرفتی یکدم از یادم
پریرویِ غزلپیما
از چشم تو آغاز شد ماجرا
افسانه شد این قصه آشنا