متن حسن سهرابی شاعر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات حسن سهرابی شاعر
ما دل و جان به کف آوردیم، به فریاد رسید
شهر اما وسط مرگ، نفس میکشد از گندِ دروغ
جانها شد و خاک از عطشِ غیرتِ ما سرخ گشت
لیک این شهر، هنوز از نفسِ مرده، پُر است...
هزارانبار جان دادم
برای ناز ابرویت
بیا آخر دلِ ما را
ببر با موجِ گیسویت
ز جان و آبرو رفتم
گذشتم از همه دنیا
نرفتی یکدم از یادم
پریرویِ غزلپیما
در عجبم از فرجام این رفتارها
دلخستهام ز زخم این دیوارها
بر تخت ظلم، دوزخی برپا شدهست
میخندد آنک پشت پرده کفتارها
فرمان به تیغ و قاضی از جنس دروغ
خاموش شد فریاد در اخبارها
تکبیرها در خدمت سرمایه شد
بر دار شد آزادگی در دارها
آزادی از نام خویش...
عمریست دلِ خسته، به راهت نگران است
چشمی به ره افتاده، ولی باز نهان است
رفتی و دل افتاده به تردید و امید
کاش آیی و بنشینی، نه چون کس که روان است
شبها دلِ دیوانه زِ شوقت شده آتش
آه ای تو که پیدایی و عشقت نگران است
یاد...
عمریست دلِ خسته، به راهت نگران است
چشمی به ره افتاده، ولی باز نهان است
رفتی و دل افتاده به تردید و امید
کاش آیی و بنشینی، نه چون کس که روان است
شبها دلِ دیوانه زِ شوقت شده آتش
آه ای تو که پیدایی و عشقت نگران است
یاد...
از چشم تو آغاز شد ماجرا
افسانه شد این قصه آشنا
دلم امشب صدای ساز میخواهد
نوای نغمهای دمساز میخواهد
دلم شاید کمی احساس میخواهد
از این دنیا کمی انصاف میخواهد
دلم امشب دو بالِ باز میخواهد
کمی رقص و کمی پرواز میخواهد
شاید قفس را باز میخواهد
نسیمی گرمِ اعجاز میخواهد
دلم امشب شبی آرام میخواهد
نگاهی مهربان، خوشنام میخواهد...
و شاید تو نمیدانی...
و شاید تو نمیدانی که دلتنگم
اسیرِ دامِ تقدیر و نیرنگم
دلآزرده ز روزهای بیرنگم
و شاید تو نمیدانی که بیتابم
چو صحراهای خشک و تشنهی آبم
اسیرِ مه، چو ماهی زیر مهتابم
نمیدانم، نمیبینی که بیرنگم
گرفته زخمها بر قلب و بر چنگم
شکسته چون...
دلم اندیشه را بیتاب میدید
تمام بیشه را در خواب میدید
درون موجهای سردِ مرداب
تبر بر ریشه را نایاب میدید
امشب دلم شیدای تو، آتش گرفت از یاد تو
یا ساز دل را کوک کن، یا برشکن ساز مرا
چشمان تو آیات نور، در شامِ تارِ زندگی
یا روشنی در من بدم، یا خامُش انداز مرا
هر شب به یادت میروم، تا مرزهای خواب و عشق
یا خواب را شیرین...
شبی ماندهام بیصدا، بینفس
دلم خسته از رفتنت، بیقفس
نه دستی، نه آغوش، نه شانهای
فقط یاد تو مانده در هر نفس
جنگلِ سرسبزِ ما را چون بیابان میکنند
چشمهها را خشک و دریا را گریزان میکنند
دستِ سنگینِ تبر با ریشهها پیمان شکست
سبز را با خاکِ خشکیده، غمافشان میکنند
لبم از زمزمه نام تو آرام شد و
حرفی از خاطره ها ماند ،
میان نفسم
این عجب نیست که بر دار کِشَد مژگانت
غم بی تاب پر از گریه چشمان مرا
تو مثل قطره ای از نور طلوع کن ، بر روی شیشه این جهان خواب زده.
طلوع کن ، شیشه را بشکن.
چون شعله ای سرکش و شیدا ، بر روی تاریکی زمانه ، با هجوم اقیانوسی از آتش ، فریادت را فریاد بزن.
و با صدای خُرد شدن استخوانهای...
جا مانده ز رؤیاییم ، شکسته ایم از پریشانی.
ما مانده ایم و میدانی بی انتها.
چترهایمان شکست ، در هجوم دردهای بیشمار.
دیوارها می لرزند ، سایه ها می رقصند
و نور نیمه جان ، دستانی شکسته را نشان می دهد
گویی که جهان به جنون چنگ زده است.
کاش که روزی برسد، درد در این خانه نباشد
آسمان راز دلش را به کسی باز نگفت
شاید او تاب ندارد به تماشا ماندن
نگاه کن خورشید در کمین است و
ماه در دل شب حیران. امّا:
تو جهان را با دو چشم بسته بنگر.
دست هایت را به دریا بده
رقص کن با موجی که تو را می خواند
و قدم بزن روی شن های خوابیده.
رویای گمشده صدا می زند تو را
و نسیم آرام آرام رازها را به هم می بافد
اما افسوس که
خورشید در آغوش دریا جا مانده.
اصلا موسیقی برای همین بود
برای گم نشدن در برهوت جهان
برای دوست داشتن و دوست داشته شدن
برای من،برای تو،برای ما
شبانگاهان رسد روزی به آخر
چو سیلابی که رفت تا بحر احمر