دلبر بی نشانم بی تو بی آشیانم بی من ای همسفر/ رفته ای بی خبر بی تو بی خانمانم
دلبری با دلبری دل از کفم دزدید و رفت هرچه کردم ناله از دل، سنگدل نشنید و رفت گفتمش ای دلربا دلبر ز دل بردن چه سود؟ از ته دل بر من دیوانه دل خندید و رفت...
دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من
دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند
جان من و جهان تویی دلبر بی نشان تویی خوش بنواز جان من جمله نیاز میشوم