جایی باید دست از گذشته بکشی .. آمد، بود، خندید، رفت، را از حافظه ات پاک کنی جایی باید به سرعت خودت را جمع و جور کنی محکم بزنی توی گوش خودت و بگی به داد خودت برس لعنتی بلند شو تو دو بار به دنیا نمی آیى!....
یک نفس خندید و آتش بر دلم دلدار زد با همان لبخند شیرینش مرا هم دار زد
باید خندید و گریست ، عشق ورزید ، کار کرد ، لذت برد و رنج کشید ... با نوسانی بسیار و کوتاه در تمام طول حیات. این به گمان من هستیِ حقیقیِ انسان است !
گاه باید خندید بر غمی بی پایان لحظه هایت بی غم روزگارت آرام....
به شوخی گفتتم دیگر نمی خواهمت... خندید و رفت! فهمیدم شوخی من حرف دلش بود...
برکه ای گفت به خود / ماه به من خیره شده است ماه خندید که من چشم به خود دوخته ام
با هر کس میشه خندید... ولی!!! فقط در آغوش یک نفر میشه گریه کرد
فقط یک جاست که می شود لم داد پا را دراز کرد با چای مست شد و بلند بلند خندید بی آنکه ذره ای غم آدم را اسیر کرده باشد! می دانی کجا؟ درست بر بلندای دوست داشتنت...
دلبری با دلبری دل از کفم دزدید و رفت هرچه کردم ناله از دل، سنگدل نشنید و رفت گفتمش ای دلربا دلبر ز دل بردن چه سود؟ از ته دل بر من دیوانه دل خندید و رفت...
بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم ! در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید یادم...