پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
آه سردَت بر دل ماکوه دردَت بر سر ماغم نبینم بر دل توای مه بی همدل ما...
اسیر بند تو، بس بی قرارمفغانِ دوریت، از دل برآرممرا یاد تو در دل غمین استکجایی رفته ای دُردانه هزارم...
با این و آن نشستیبی ما چرا؟ تو رفتیگشتی در آب و آتشما را چنین شکستی...
دل در کَفت اسیر استآتش نزن، حریر استفکری به حال دل کنعمری گذشت و دیر است...
بُلبل به سوز دل هی می سراید گل ناز اطلسی هم دل می رباید خدایا گل و بُلبل به میثاق هم آور به فرداها امیدی نیست، شاید نیاید...
ای سرو بی سامان مافاطی تویی، جانان ما عمری برفت بی کام ما حیف از دل و پایان ما...
باران کجاست؟ ای ابر ماعمری گذشت از صبر مافریاد از ته خاکم شنودیدار ما بر قبر ما...
به قربون چشمون ناز و خستهچرا غمگین لب دریا نشستهتو و دریا، خدا ساحل قشنگهغم و غمگین دل دریا شکسته...
خوشیت رفت، همه ز سر خیره سریحیف آن دیده ناز که ندارد چشم بصری عمر شیرین برود، بس که به هیچش دادیکُشتی آن عاشق زارت، ز سر بی نظری...
پَرم از خُوف پروازم که بستنددل خونم، چه بی پروا شکستنداِله من، دری بگشا، پناه من تویی توتویی جانان، کس و یاران که هستند...
مُلک دنیا برود دخمه گورت بنهندرفته آن یار نکو، همدم مورت بنهندنایب دهر تویی تا که عزلت بُکنندرفته آن شُوکت تو پا به رویت بنهند...
عمر روددر گذریمباز فراموش تویاد رودخاطره اتچو شمع خاموش تو...
شب بخیرت ای بی وفای رفته امرفته ای من در غم تو درگشته امچشم بندی نازنینم نیستم رفته امتو بخواب به فکرت چشم نبسته ام...
دل تنگ اویم آسمان به دلم ابریبه حال دگر اَم، کِتابت ز تو شعریدلخوشم تو تنها، بخوانی شِعرهایمجمله به اشک بِگریم گر تو پذیری...
مست مستیم، شب نشینی جمع مستان می رویمباده خورده دل ستانیم، می به دستان می رویمشب شبی تک، بی خیالیم جمع دوستان درگه ایمغم به دهر نیست ما، چون جمع یاران می رویم...
همه را شب به چشم، گاه خواب بردمن و یارم به اشکِ چشم سِیلاب بردمهر شب را شب نوازان بیدار آگهنددل ز سیاهی، رخ یار چو مهتاب برد...
چو بینم زلفون سیه و چشم یارمکرشمه می کند این دردانه هزارمنثارت چون شوم دل را نه پیچاناسیر دیده و مژگان خمار نگارم...
به گیتی گشتم و بنیان خراب استبه کس مکنت نمانده، کشک آب استتوانگر یا که درویشی، خشتی و خاکمکنون بر خود بنالم ، دل کباب است...
ز دردها گویم حالی نماندهجهالت تا کجا ریشه دواندهبه حیرانی زبان گفتنم نیستطرف بی مکتبش دکتر نشانده...
به شهلای دلم در غم غمینمبه داغت چنین اغما نشینمکجایی تو ای شهلا، دل من؟گلستان بوده ای گلها نبینم...
غریبی رفته ام هجرم چه خاموشغمین و غمگشته ام یادم فراموشغمم حرمت بدار گر صاحبدلی توتوانگر چون تویی زیبا رخ مهوش...
به سختی رنج این دنیا شمارمبه عُقبا ی سال چهارصد هزارمچه یا مفتیست جان آدمی بسخدیو خونم مکد گر میرم مزارم...
چو گندم قوتتان جو را نکاریدبه سالیت قهر او برفش نباریدترهم گشته زنجیر آسمان جورفلک بیچاره گشته نامش نیارید...