شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
آسیمه سر نوشتمخوابم چرا؟ نگفتمدور از خدا چه کردمشاید، دلی شکستم ......
غروب غم نبین، فاطی قشنگهثوای ما خوشو بس شوخ و شنگهبه عمر سر شده تاوان ندارمچرا؟ بلور دِلت از شیشه و سنگه...
غمگین شدی جانم بگوسوز دِلت نَم نَم بگوحرف سکوت کُشته منوحواله ام کرده ای جهنم بگو...
کاش، تو کمی سنگ صبورم بودییا به خرابات دلم، ساقیِ سورم بودیغربت این دل ما، رفته ای ای دل ماهمره و همسفرم، در ره دورم بودی...
آتش مزن، افروختیمتشنه به دریا سوختیمسوز جگر تا کی کشیمعمری به هیچش باختیم...
باز این غروب غمزدهشور دلم بر هم زدهوای از وصال دوریتغمگین دلم، پرپرزده...
فلک مطلا گشت از صیحه و نورشب میلاد مَهی زیباست، چو حورغمَم سر شد، دل ما هم بیاراستثنای ربّ برآرم بر این شب و سور...
آه سردَت بر دل ماکوه دردَت بر سر ماغم نبینم بر دل توای مه بی همدل ما...
گشته ام غافل زتو عاری زدردم یا پس دوری، مستِ خاک سردمای بلایت جان ما، دورت بگردمگشته ای در غم چرا؟ ای کوه دردم...
اسیر بند تو، بس بی قرارمفغانِ دوریت، از دل برآرممرا یاد تو در دل غمین استکجایی رفته ای دُردانه هزارم...
با این و آن نشستیبی ما چرا؟ تو رفتیگشتی در آب و آتشما را چنین شکستی...
دل در کَفت اسیر استآتش نزن، حریر استفکری به حال دل کنعمری گذشت و دیر است...
باران کجاست؟ ای ابر ماعمری گذشت از صبر مافریاد از ته خاکم شنودیدار ما بر قبر ما...
آرام ما، ای جان مادل در پی ات، جانان مادفتر مرا، شعرم توراستطوفان دلُ و باران ما...
به قربون چشمون ناز و خستهچرا غمگین لب دریا نشستهتو و دریا، خدا ساحل قشنگهغم و غمگین دل دریا شکسته...
بغض شدی، شعر شدی بر دل مابگذرد... دو سه روز عمر، یار سنگدل ماشاعری خیره سرم باز مرادم دل توغزل و شعر شوی ای پریشان دل ما...
نازنین گلی، گوهر مندختر ماه و مه ازهر منصد بهاران باش که تابیال آی، جان و جواهر من...
خوشیت رفت، همه ز سر خیره سریحیف آن دیده ناز که ندارد چشم بصری عمر شیرین برود، بس که به هیچش دادیکُشتی آن عاشق زارت، ز سر بی نظری...
پَرم از خُوف پروازم که بستنددل خونم، چه بی پروا شکستنداِله من، دری بگشا، پناه من تویی توتویی جانان، کس و یاران که هستند...
باور کس، از بدش بدتر کنمخاطر تو، این دلم پر پر کنمانگ رسوایی به این عالم زنمآرزویم حال تو کمی بهتر کنم...
از چه گویم بحر تو ای بی وفااز لِسان عمر رفته یا تلخی جُور جفابی وفا بودی و تو رفتی از پیش ماقوت ما خونابه گشته، کنج این دارالشفا...
قدر دل پای سکوتش ننویسبگذر از ما، سوز به عشقش ننویسرانده ام، هیاهوی دلم را چه کنمحرمت عشق بدار صوفی و آبش ننویس...
مُلک دنیا برود دخمه گورت بنهندرفته آن یار نکو، همدم مورت بنهندنایب دهر تویی تا که عزلت بُکنندرفته آن شُوکت تو پا به رویت بنهند...
رفتی به زیر باران در موسم بهارانحالی ز ما نماندهای صورت نگاران...
هان دل شِنو فریاد ماامشب، شبِ میلاد ماشاید دگر عمری نبودرفتی زِ ما، بی یاد ما...
نوبهار آمده است، نوید این حال دگرفال نیکش بزنید بر این سال دگرصحّتِ حال از خرمی دل ماستدم غَنیمت شُمرید از فرجه و اقبال دگر...
تقدیر تورا رفته بر این آب نوشتحیف از دل ما، که بی تاب نوشتعمریست بسان شعری بی قافیه ایم راهی شُده شبُ بر خواب نوشت...
آه دل ماست خرمی محفل تواین هم گذرد از دیده غافل تو...
دل را دگر دلدار نیستما را دگر غمخوار نیستهر دم مرا ، یادم تو رااو خفته و بیدار نیست...
عمر روددر گذریمباز فراموش تویاد رودخاطره اتچو شمع خاموش تو...
خون نکن این دل پُرخون ماسرخ شده صورت گلگون ماخصم شده قوت فرا روز ماآه از این عمر چو هامون ما...
این دل تو را دادهِ نداگر تو مرا خوانی صدامن همرهی صاحبدلم دل در رهت باشد فدا...
خوشا آنان که به خواب گورندخوشا آنان که به اقلیم دورندچه دوشادوشی شده میدوشندهمه دزدند و خائن رنگینه جورند...
شب، شب زیباست محفل ماشب ، شب یلداست همدل مابنوشیم و بخوانیم و برقصیمدریغا نیستید مهمان منزل ما...
مه شب افروزی آخرش هیچگر فاطیُ و نازی آخرش هیچ سردی دنیا کسی گرمی نماندهما بمیریم روزی آخرش هیچ...