شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
من چله کوچیکه بودم ، تو چله بزرگهمن برفی تر.. زمستونی ترتو پرشکوه تر .. خواستنی تر...
کاش ادما حق اینو داشتن که خودشون انتخاب کنن که چطوری بمیرن اون موقع من انتخاب میکردم که توی یه صبح سرد زمستونی هنگام برگشتن از نونوایی پام لیز بخوره و بخورم زمین چندیدن بار تلاش کنم تا از روی زمین بلند بشم ولی هر بار نتونم روی پاهام وایسم و همش لیز بخورم بیفتم زمیندوستدارم وقتی که هی زمین میخورم و تو داری به دلقک بازیم میخندی یه بار از ته دل به خنده هات نگاه کنموجوری بخورم زمین که دیگه بلند نشم ...ویا شایدم انتخاب میکردم و...
امیدوارم روزای زمستونیت مثل دل من که از عشق تو لبریزه گرم باشهروزای زمستونیت قشنگ...
ولنتاینهسر صبحی ماشین و با آب شهری شستم، چند شاخه گل از گلهای زیبای باغچه ی مادر و برات چیدم و خرس بزرگه رو، روی صندلی عقب نشوندم و همه چی آمادس واسه یه دور دور خاطره ساز دو نفره تو این روز قشنگ زمستونی...
کمک کنین ای آدما،فصلا زمستونی شدنخنده کمه روی لبا،باز چشا بارونی شدن...
تو مثل من زمستونی نداریکه باشه لحظه چشم انتظاری...
تو بهار روزای زمستانی منی...
آرزو دارم با بارش هر دونه از برف زمستونی یه غم از رو دلت کم بشه نازنینم …...