پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
مواظب قلب هایتان باشید اگر آن ها را به زور به خوردِ کسی بدهیدروزگار تکه های شکسته اش را از چشمانتان بالا می آورد!شیوا احمدی الف...
صدایش را می توان پیچیددر نسخه ی مرد سفیدپوشی که صدای قلب ها را می شنودهر شش ساعت : یک دانه \ جانم \برای تمامِ دردهایتان کافی ست ...! شیوا احمدی الف...
تو را می شود با خیال راحت در چمدان دل گذاشت و به ناکجاآباد سفر کردلبخند که بزنی هر خرابه ای گلستان خواهد شد...!شیوا احمدی الف...
حنجره ام را می فروشم و به جایش خودکار می خرمبه راستی حنجره ای که عشق را فریاد نزند به چه کارمان می آید ؟!شیوا احمدی الف...
نگاهش داشت می گفت دوستت ...که ناگهان برق گوش هایم رفت هیچ گاه نفهمیدم دارد یا ندارد !شیوا احمدی الف...
چگونه بِروَم از آشیانه ای که با چوب های تَر وُ شکسته یِ رویایِ بودنت بنایش کردم؟فیلم را به عقب برگردانشکارچی را صدا بزنبگو شلیک کندمن باید در همین لحظه می مردم!!شیوا احمدی الف...
تنهایی هایِ تاریککوچه پس کوچه هایِ باریکعشق سرانجامش این بود؟!لعنتِ خدا بر این تاکتیک شیوا احمدی الف...
کسی که گوشش به قلبش وصل باشدحرف های نگفته ات را هم می شنود چه اصراری ست به فرو کردنِ حرف هایِ تکراری به گوشی که از قلب جداست؟!شیوا احمدی الف...
آینه یِ داد استیا فریادِ تسلیمعلامتِ رضایت استیا نشانه یِ وقاحتشاید هم خبر از مرگی خاموش می دهد\سکوت\واژه ای که ترجمه ی ِ آوایش کارِ هرکسی نیست...شیوا احمدی الف...
خانه ی خاطراتت متروکه شدولی گهگاهی زلزله ی خواب هایت گردوخاکی به پا می کند که جاذبه را هم شکست می دهدشیوا احمدی الف...
طلوع زیباست ولیباید خورشید را در آغوشِ غروب خفه کردنوری که نتوان با آرامش نگاهش کرد بمیرد بهتر است...
لعن وُ نفرینِ خداوند به چشمانِ تو نه ! آن دو شمشیر غلافی ز عسل می خواهند...
تنهایی های تاریککوچه پس کوچه های باریکعشق سرانجامش این بود؟!لعنتِ خدا بر این تاکتیک...
کوچ به سرزمینِ فراموشیبهایی گرفت از جنسِ دل کندنهدیه ای داد از جنسِ رهاییانتظاری بخشید از جنسِ تسلیمدرک نخواهد شد چه واژه اش و چه مفهومشولی وقتی همه چیز آنطور که می خواهیم پیش نمی روددوست داریم کمک مان کند...
می گویند پاییز پادشاهِ فصل هاستاما این چه پادشاهِ بی کفایتی ست که حالِ سرزمینِ عاشقان را وخیم تر می کند؟!شیوا احمدی الف...
طبیعت سرد شده بودبهار او را در آغوش گرفتتابستان گرمایش بخشیداماکمک به طبیعت بهانه بوداین دو نفر او را کشتند!ملحفه ای به نام پاییز بر سرش کشیدندو هیچ کس نفهمید کهملحفه نه! خونِ طبیعت نارنجی بود!در مهلکه ی فصل هازمستان دلسوزترین پرستار بوداما بازیگریَش افتضاح بودشیوااحمدی الف...
دیدنت حرام شدآغوشت حرام بودشنیدنت حرام شددستانت حرام بودفراموش کردنت اماهمیشه؛حرام خواهد بودشیوا احمدی الف...
می ریزم از جسمممی شِکنم در زیرِ پاهای شمامی پاشد خونم، بر سرزمینتانصدایم زیباست!مثلِ صدایِ مادرم بهارپاییز، خودِ من بودمشیوا احمدی الف...
قلبِ من ماهی بوددستانِ تو تُنگِ آبزمان گذشتتاریخ تیره شدآبِ تُنگ، به تبخیر شدن تن دادوَ ماهی مُرد!هر شب،روحش به خوابم می آید و می پرسدچرا آب نکرد دستانش را؟!شیوا احمدی الف...
پنجره باد می زایددیوار، زنداندر، رفتنتابستان، پاییزپاییز، جاده را مچاله می کندزیرِ سر می گذاردبه خوابِ زمستانی فرو می رود؛در میانِ قدم هایِ آشفته یِ یک مردجاده را بهمن دود می کندبهار، سقط شددر و پنجره، دیوارجاده، دودوَ پاییز اسیر خواب زمستان ماندبانوی روزگار،دیگر جوان نیستبرای مردِ سرنوشت یک زنِ جوان پیدا کنید !شاید \بهار\ دوباره متولد شد...شیوا احمدی الف...
مسکِّن ها را بیاویز به گیسوانتپریشانند !پریشان تر از تمامِ عشق هایِ یک طرفه...شیوا احمدی الف...
عشق معادله ای ست که هیچ ریاضی دانی قادر به حلِّ آن نیست ، قلب ، بوسه و آغوش در حل این معادله قَدَر ترند...شیوا احمدی الف...
احساس می کنم شیشه امبدجور صدایِ شکستن می دهممردم آزارِ بی انصاف! آرام تر!!در پسِ این شیشهقلبی نهفته استشیوا احمدی الف...
کاش شالگردنت بودمخدا از رگِ گردن به تو نزدیک تر وَ من بعد از خدابه تو نزدیک ترشیوا احمدی الف...