مواظب قلب هایتان باشید
اگر آن ها را به زور به خوردِ کسی بدهید
روزگار تکه های شکسته اش را از چشمانتان بالا می آورد!
شیوا احمدی الف
صدایش را می توان پیچید
در نسخه ی مرد سفیدپوشی که صدای قلب ها را می شنود
هر شش ساعت : یک دانه \ جانم \
برای تمامِ دردهایتان کافی ست ...!
شیوا احمدی الف
تو را می شود با خیال راحت در چمدان دل گذاشت و به ناکجاآباد سفر کرد
لبخند که بزنی هر خرابه ای گلستان خواهد شد...!
شیوا احمدی الف
حنجره ام را می فروشم و به جایش خودکار می خرم
به راستی حنجره ای که عشق را فریاد نزند به چه کارمان می آید ؟!
شیوا احمدی الف
نگاهش داشت می گفت دوستت ...
که ناگهان برق گوش هایم رفت
هیچ گاه نفهمیدم دارد یا ندارد !
شیوا احمدی الف
چگونه بِروَم از آشیانه ای که با چوب های تَر وُ شکسته یِ رویایِ بودنت بنایش کردم؟
فیلم را به عقب برگردان
شکارچی را صدا بزن
بگو شلیک کند
من باید در همین لحظه می مردم!!
شیوا احمدی الف
تنهایی هایِ تاریک
کوچه پس کوچه هایِ باریک
عشق سرانجامش این بود؟!
لعنتِ خدا بر این تاکتیک
شیوا احمدی الف
کسی که گوشش به قلبش وصل باشد
حرف های نگفته ات را هم می شنود
چه اصراری ست به فرو کردنِ حرف هایِ تکراری به گوشی که از قلب جداست؟!
شیوا احمدی الف
آینه یِ داد است
یا فریادِ تسلیم
علامتِ رضایت است
یا نشانه یِ وقاحت
شاید هم خبر از مرگی خاموش می دهد
\سکوت\
واژه ای که ترجمه ی ِ آوایش کارِ هرکسی نیست...
شیوا احمدی الف
خانه ی خاطراتت متروکه شد
ولی گهگاهی زلزله ی خواب هایت گردوخاکی به پا می کند که جاذبه را هم شکست می دهد
شیوا احمدی الف
طلوع زیباست ولی
باید خورشید را در آغوشِ غروب خفه کرد
نوری که نتوان با آرامش نگاهش کرد
بمیرد بهتر است
تنهایی های تاریک
کوچه پس کوچه های باریک
عشق سرانجامش این بود؟!
لعنتِ خدا بر این تاکتیک
کوچ به سرزمینِ فراموشی
بهایی گرفت از جنسِ دل کندن
هدیه ای داد از جنسِ رهایی
انتظاری بخشید از جنسِ تسلیم
درک نخواهد شد
چه واژه اش و چه مفهومش
ولی وقتی همه چیز آنطور که می خواهیم پیش نمی رود
دوست داریم کمک مان کند
می گویند پاییز پادشاهِ فصل هاست
اما این چه پادشاهِ بی کفایتی ست که حالِ سرزمینِ عاشقان را وخیم تر می کند؟!
شیوا احمدی الف
طبیعت سرد شده بود
بهار او را در آغوش گرفت
تابستان گرمایش بخشید
اما
کمک به طبیعت بهانه بود
این دو نفر او را کشتند!
ملحفه ای به نام پاییز بر سرش کشیدند
و هیچ کس نفهمید که
ملحفه نه! خونِ طبیعت نارنجی بود!
در مهلکه ی فصل ها
زمستان...
دیدنت حرام شد
آغوشت حرام بود
شنیدنت حرام شد
دستانت حرام بود
فراموش کردنت اما
همیشه؛
حرام خواهد بود
شیوا احمدی الف
می ریزم از جسمم
می شِکنم در زیرِ پاهای شما
می پاشد خونم، بر سرزمینتان
صدایم زیباست!
مثلِ صدایِ مادرم بهار
پاییز، خودِ من بودم
شیوا احمدی الف
قلبِ من ماهی بود
دستانِ تو تُنگِ آب
زمان گذشت
تاریخ تیره شد
آبِ تُنگ، به تبخیر شدن تن داد
وَ ماهی مُرد!
هر شب،
روحش به خوابم می آید و می پرسد
چرا آب نکرد دستانش را؟!
شیوا احمدی الف
پنجره باد می زاید
دیوار، زندان
در، رفتن
تابستان، پاییز
پاییز، جاده را مچاله می کند
زیرِ سر می گذارد
به خوابِ زمستانی فرو می رود؛
در میانِ قدم هایِ آشفته یِ یک مرد
جاده را بهمن دود می کند
بهار، سقط شد
در و پنجره، دیوار
جاده، دود
وَ...
مسکِّن ها را بیاویز به گیسوانت
پریشانند !
پریشان تر از تمامِ عشق هایِ یک طرفه...
شیوا احمدی الف
عشق معادله ای ست که هیچ ریاضی دانی قادر به حلِّ آن نیست ،
قلب ، بوسه و آغوش در حل این معادله قَدَر ترند...
شیوا احمدی الف