شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
جرأت حقیقت بازی می کردیم نوبتش شد پرسیدم:چطوری دل می کنی؟خندید و با حالت بامزه ای گفت:یواش یواش کمرنگ می شم!اون موقع متوجه منظورش نشدم.کاش هیچ وقت نمی فهمیدم...!...
به انعکاس تصویرت در آینه سوگند...به سرخی سیب و چهره ی رنگ پریده ی سیر...به شمع سوخته و شعله ی خاموش شده اش...سوگند می خورم که در سال جدید هم چون همین شمع در آرزویت خواهم سوخت. و با رنگ پریده ام در وصف چشمانت شعر خواهم سرود...و باز به هنگام تحویل سال تو را آرزو خواهم کرد:))...
اقرار می کنم که دیگر به هیچ قول و قراری، قرار نمی گیرد این دل بی قرار!قرار بود درد خراش زانو هایم بزرگ که شدم از یادم برود، دلخوش شدم ولی...دروغی بیش نبود! فراموش که نکردم، هیچ! درد قلب تکه شده ام مرا به گریستن در آرزوی درد های کودکی ام وا داشت!رسم عجیبی ست رسم دنیا و مردمانش......
می گویند: حرف که چیزی نیست! همه بلدند. عمل کن.حرف زدن گاهی دشوار تر از هر کاری می شود!گفتن بعضی جملات می تواند تاوانی سخت داشته باشد. جملاتی مثل: دوستت دارم:))کوتاه و شیرین، ترسناک و جذاب.به همراه تاوانی دردناک...!...
طبیعت در جریان است. گریه و خنده، مرگ و زندگی و... یکی پس از دیگری بر صحنه ی دنیا نقش خود را ایفا می کنند و می روند! وابستگی و دلبستگی به چیزها و آدم هایی که از قرار معلوم و طبق تجربه ابدی نیستند و خواهند گذشت، با جفا یا وفا و یا شاید مرگ...عاملی دیوانه ساز است که در نهایت به ساعت ها زل زدن به سفیدی دیوار تا سیاهی آن...و زندگی در خاطرات تلخ و شیرین و فراموشی حال و آینده ختم می شود!...
سخت است زندگی در عالمی که هیچ چیز در آن ماندگار نیست!و آگاهی قلبم از این موقّت ها باعث می شود پس از لبخند از طعم شیرینشان، آسمان چشمانم ببارد......
میگن هر شروعی یه پایانی داره...عجیبه که ما تو یه دنیای ظاهرا بی پایان گیر افتادیم، که نه می دونیم کی شروع شده...و نه از پایانش با خبریم...!...