متن افسردگی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات افسردگی
من مثل خاکستر سرد اجاقی خاموشم.
با گرمای دستهایت قهرم
با خاطراتی که مثل خوره ، شبهایم را میجوند.
دیگر حتی گریه هم نمیفهمد چرا میآید!
شادی؟
شادی سالهاست از کوچهی من عبور نکرده.
تنهاییام را با هیچ صدایی نمیشود شکست.
نه با صدای تو ، نه با صدای هیچکس...
تنهایی آدم های برونگرا را می شکند و شکستن آدم های درونگرا را تنها می کند.
زیبای خفته..
خفته در خوابست و بیدارش کنید
با دو صد اندیشه هوشیارش کنید
خفته در خوابست آخر تا به کی
تا به کی افسرده بیمارش کنید
این غزل خواندم بدانند مردمان
مردمان وقتست که پربارش کنید
نامش ایرانست نامش زنده باد
مرز شیرانست دلیرانش کنید
میدمد خورشید تاریخ وطن...
مردم،
گروه ساقط مردم
دلمرده و تکیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسدهاشان
از غربتی به غربت دیگر میرفتند...
گاهی فکر میکنی رسیدی به آخرش.
انگار دیگه چیزی نیست برای ادامه دادن. نه امیدی، نه انگیزهای، نه حتی یک جرقهی کوچک.
دستات خالیه، دلت سنگین، و ذهنت پر از سکوتِ بیرحم.
اما تهِ خط کجاست واقعاً؟
جایی که اشکت میریزه؟
جایی که دیگه نمیتونی حرف بزنی؟
یا وقتی که...
جز همین کاغذ و همین خودکار
حال من را کسی نمی فهمد
شده احساسِ دلت، سرد شود؟
شده هر بندِ دلت، درد شود؟
شده در، اوج نفسهای رها،
گُلِ رویای دلت، زرد شود؟
نفس و، «های» دلت، مثلِ تگرگ؛
شده گرمای دلت، بَرد شود؟
می دونی آدم گاهی به ته خط می رسه،
و اون موقع که افسوس می خوره که چرا،
به کسی دل بستم و وابسته شدم، چون من فقط تنهام نه اون!
من گاهی به آب و آتیش می زدم از ی راه دور بیام فقط اونی که دوست دارم ببینم،...
غروب یک فحش ناموسی ست
به تمام باورها،
به تمام امیدها،
و به تمام " بودن" هاست!
من اما در این لحظه ی نفرین شده،
در این ساعات بیهوده،
فقط دلم میخواهد،
گریه کنم :
برای خودم،
برای روانم،
برای روح خسته
و تنهایی بی کران جهانم !
شرح حالم را
تنها آن صندلی خاموش میداند
که سال هاست جز گرد غبار
کسی برآن ننشسته
دست بردم به خودم تا که خودم را بکشم
شاید از درد خودم را به عدم وا بکشم
خسته برگشتم از آن مرزی که بین من بود
و خودم را به تهِ چشمان خودم دفن نمود
چـه دورانیـسـت فریادا، که دیگر همـزبانی نیست
مــیـان کنـجِ تـنــهـایــی، نـگاهِ مـهـربـانــی نیست
چه دورانیست،غـم افزون و دل؛پرخون و دیده تر
که حتی، آشــنایان را ز غمخـواری نـشانی نیست
بـه طاقِ ابـرویِ جانان ، نـمـانـده طاقـتـی درجان
ولی با ایـن هـمه، در دیدگان؛اشــکِ روانی نیست
دلا! بـیـزارم از ایــن زنـدگانـی،...
خسته ام از این همه دلتنگی.
که زندگیم را آشوب کرده.