میشود با بوسه ای روحِ مرا احضار کرد! مظاهری
محو چشمان تو بودم که به دام افتادم صید را زنده گرفتی و به کشتن دادی
شیخ این مسجد تو را میخواهد و مردان شهر در جماعت میکنند عزم فُرادا بیشتر....
من در آغوش تو از خود متولد شده ام روزه بر مؤمنِ دور از وطنش واجب نیست
جانم بسوختی و به دِل دوست دارمت...
زان ستمگر حسرت جام نگاهی داشتم تا توانی بر سر خاکم شراب ناب ریز...
ما و می و زاهدان و تقوا تا یار سر کدام دارد....
صبح یعنى سرِ بوسیدنِ لعل و لبِ تو بینِ خورشید و گل و آیِنه دعوا بشود!
مدارا می کنم با درد چون درمان نمی یابم
نوار غمزه یسبزتچنان آشوب راه انداخت!! که در فتح بلندی های جولان میرلازم نیست..!!
صحن مسجد دم مغرب، دل ما را بردی مومنه با دلِ غصبی ؟چه نمازی! احسنت..
چه کسی گفته که خوابِ ابدی فاجعه است که در آغوش تو خوابیدن و مردن، عشق است
گر تو را با ما تعلق نیست، مارا شوق هست ور تو را بی ما صبوری هست، ما را تاب نیست
نقش پایی به سرِ کویِ تو دیدم مُردم! که چرا غیرِ من آنجا دگری می آید!
علاج واقعه قبل از وقوع ممکن نیست... که در طبیعت جنگل شکار یعنی مرگ...
دردیست در این دل که هویدا نتوان کرد
قولِ صد بوسه ی شیرینِ لبت یادت هست؟ نکند وعده یِ گندم سرِ خرمن باشد؟
سلامی صمیمی تر از غم ندیدم به اندازۀ غم تو را دوست دارم
به همین داغ بسوزی که مرا سوخته ای...
اینکه از دور تو را خوب ببینم کافیست تار دیدن هنر اکثر اهوازی هاست!!
جان در قدمش کنم که آرامِ دل است...
تنها به چاه باید از این درد گریه کرد این درد را که قاتل او روزه دار بود
گندش بزند شهر چه عیدی و چه جشنی!؟ یک شهر شلوغ و منم و خاطره ی تو!!
گفتمش خورشید سر زد ماه من بیدار شو! گفت تا من برنخیزم ، کی برآید آفتاب؟!