مرا سنگ جفای تو کمانی کرده از قامت
بر مشام قلب من پیچیده عطر عشق تو
در خیالم با خیالت یک شبی خوابم گرفت از همان شب از خیالت من خیالاتی شدم
اگر برای ابد هوای دیدن تو نیوفتد از سر من چه کنم ؟
مدتی است شب با تمام قدرت شب میشود
گفتی ام درد تو عشق است دوا نتوان کرد دردم از توست دوا از تو چرا نتوان کرد ؟
چه کنم دل به که بندم به کجا روی کنم ؟ بازگو ای به کنار دگری خفته ی من بازگو ای به کنار دگری خفته ی من چه کند با غم تو این دل آشفته ی من؟
آرام آرام می بوسمت آنقدر که طرح لب هایم روی تمام تنت جا بماند بگذار آغوش تو تنها قلمروی من باشد
روی به خاک می نهم گر تو هلاک می کنی دست به بند می دهم گر تو اسیر می بری
دلم بودنت را میخواهد می شود بیایی ؟ بمانی و هیچوقت فکر رفتن نکنی ؟!
تو همان هیچ هستی که هر گاه از من می پرسند به چه چیزی فکر میکنی ؟ میگویم هیچ
طمع وصل تو می دارم و اندیشه ی هجر دیگر از هر چه جهانم نه امید است و نه بیم
تنها تویی تنها تویی در خلوت تنهایی ام
لحظه جان کندن روح از بدن را دیده ای بی تو بودن ها برایم دم به دم جان کندن است
چشم درویش بکن موقع صحبت با من من دلم خواسته شاید به شما زل بزنم
عاشقی لحظه ی خندیدن توست
چسبیده ام به تو بسان انسان به گناهش هرگز ترکت نمی کنم
آیا این شب است که باعث می شود من به تو فکر کنم ؟ یا من هستم که برای فکر کردن به تو انتظار شب را می کشم ؟
در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه ی وصلت تو نه آنی که دگر کس بنشیند به مکانت
هزاران بار اگر آیم به هستی تو آن هستی که بازم می پسندم
دوستت دارم های من تاریخ انقضا ندارد هر وقت که خواستی میتوانی استفاده کنی و چه تو بخواهی چه نه من دوستت دارم
تو گناهی ساده هستی و من معصومانه به تو مرتکبم
تو بگو با دل در بند تو باید چه کنم ؟
من نمی خواهم که حتی لحظه ای لحظه ای از یاد تو غافل شوم