شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
بهاران یک جهان گُلبوسه داردلب ِ هر پنجره، گُل می گذاردزمین را حالِ خوبی دست دادهبهاران باز دارَد می بهارَد !...
سرم بر بالش رویاست مادرکه بی تو چشم من دریاست مادربدون دستهای مهربانتدل من تا ابد تنهاست مادر!...
تو را چون تاج بر سر آفریدندتو را با نام« مادر»آفریدندتمامِ عشق ِ ما،در شانِ تو نیستتو را از عشق ، برتر آفریدند !...
روی ِ تمام ِ آینه ها ردّ ِ پای توستهرگُل،بهارِ کوچکی ازچشمهای توست...
تو... اولین روز بهاران! من... آخرین روزم از اسفند! من با توام ...نزدیک نزدیک تو... اندازه ی یک سال از من دور!...
دلم در بند آن چشمان و ابروست نشستن روبه روی تو چه نیکوست لبانم یخ زد از ترسِ کرونا !برایم بوسه ای بفرست ای دوست !...
خوشم می آید از شبهای پاییزکه می بارد درآن بارانِ یکریز!خوشم می آید از آن گفتگوها هوای گم شدن در جستجوهاهوای مهربانِ مِهر ماهیسبک تر از هوای صبحگاهیهوای ابریِ آبانِ آبیشبیه ِ رنگ نارنج و گلابی!ببین! آواره ی یک جای دنجماسیر گندم و بوی برنجمغمِ پاییز در شعرم نهان استکه می گویند فصل ِ شاعران استفدای چشمهای صادقِ تودل من کَم کَمَک شد عاشقِ تو!دلم ابری ست ای روحِ بهاراننیازِ مُبرمی دارم به با را ن !...