ظلم است مرهم لطف از ما دریغ کردن چون داغ سوزناکیم چون زخم دَردمندیم
در روزگاری که به ظلم عادت کرده این چندمین پاییز است که ما دفن شده ایم
پدر من ، ۲۵ سال پیش حق طلاق داده به مادرم.. ازش دلیلشو پرسیدم گفت : وقتی یه زن دلش باهات نباشه و نخواد که توی زندگیت باشه ، با اجبار نگه داشتنش؛ ظلم به خودته …
کسی که حضورت را ندید! بگذار تا ابد با جای خالی ات دست و پنجه نرم کند گاهی رفتن و نبخشیدن لطف است نه ظلم!
. بیگناه ﭘﺎﯼ ﺩﺍﺭ ﺭﻓﺖ ... ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺖ ﺑﺎﻻﯼ ﺩﺍﺭ ﻫﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﻓﺖ ! ﭼﺎﻗﻮ ﺩﺳﺘﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﯾﺪ ... ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﺧﺎﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﮔﻞ ﻧﮑﺮﺩ ... ﻫﻤﺎﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﺩﻭﺭﯼ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ ... ﺩﺭ ﻭ ﺗﺨﺘﻪ ﻫﻢ ﺍﺻﻼ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺟﻮﺭ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ ... ﺑﺎﺭ ﮐﺞ ﻫﻢ ﭼﻪ ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺭﺳﯿﺪ...
میان آفتاب های همیشه زیبائی تو لنگری ست - نگاهت شکست ستمگری ست - و چشمانت با من گفتند که فردا روز دیگری ست