یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
زُلف تو باز این دل دیوانه راحلقه درافکند و به زنجیر کرد ......
زلف تو باز این دل دیوانه راحلقه درافکند و به زنجیر کرد...
تو هستی در میان جانم و منز شوق روی تو جان بر میانم...
حاجت من در همه عالم توییاین جهانم و آن جهانم هم تویی...
بُردی دل من به زلف و بندش کردیزانست که یک لحظه دلِ خویشم نیست......
بنمود رُخ از پرده، دل گشت گرفتارش...
بیرون ز جان جان چیست آنی و بیش از آنی.....
تاب در زلف داد و هر مویشدر دلم صد هزار تاب انداخت...
ای در سرم سودای تو ،جان و دلم شیدای تو.....
بجز عشقت ندارم کیش و دینی......
در دلم بنشسته ای ️بیرون میا ...!...
ما را سر بودن جهان نیستما را سر یار مهربان است...