گفتی که رفته رفته چو عمر آیمت به سر عمرم ز دیر آمدنت رفته رفته رفت
بی ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی چون بهاران می رسد با من خزانی می کند
گذشٖتم از تو که ای گل، چو عمر من گذرانی به کام من که نماندی، به کام ِ خویش بمانی
غافِل ڪُند از کوتهی عُمر شڪایَت شب در نظر مردُم بیدار، بُلندَست
همه چیز از جایی شروع شد که گفتی دوستم داری! گاهی برای یک عمر بلاتکلیفی بهانه ای کافیست...