متن غریق
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات غریق
چشمانش سرخ بودند
مانند آسمانی که با نگه داشتن اشک های خونینش ، تاوان غروب خورشید را میداد...
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
آدم ها دیر یا زود به خانه شان برمیگردند...
مگر خانه ات در قلب من نبود...؟!
تو کجا مانده ای این همه شب؟! • ͡•
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
دلتنگی طعم خون میدهد...
نشت میکند تمام خاطرات از جایی که حبسشان کرده بودی...!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
رنگ صدایش
خاکستری بود...
بغض داشت...
گویا صدایش از مسیر پر پیچ و خم و باریکی می گذشت تا حرف هارا به گوش ما برساند...
حرف هایی که مدت زیادی در بن بست گلویش مانده بودند...
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
آدم های برای ماندن بهانه می خواهند...
قشنگ است بهانه ی نگه داشتن کسی در این دنیا بودن... • ͡•
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
جایی بین دوست داشتن ها متولد شده ام
در سینه ام به جای قلب ، پروانه دارم
نه شکسته می شود
نه ترک میخورد از محبت ندیدن ها
همان پروانه ای ست که دور شمع نگاهت میگردد
فقط ممکن است بسوزد... از حرکت بایستد... آن هم بعد از مدت ها...
وقت هایی که حس می کنی به هیچ جا تعلق نداری ،
کسی باید باشد تو را در آغوش بکشد...
کسی باید کنار گوشت زمزمه کند«اینجا»... • ͡•
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
دلم برای تو که تنگ میشود به دیدنت پناه می آورم
اگر دلم برای کسی تنگ شود که دور است ، به عکس و ویس هایش...
و اگر دلم برای خودم تنگ شود
به کسی پناه میبرم که مرا با تمام وجودش دوست دارد...
تمام وجودش... تمام وجودم!
نویسنده: کتایون...
کاش برای بخیر شدن صبح مان
چیزی بیشتر از یک قهوه داشتیم...
گرمایی که روحمان را تسلی ببخشد و آرامشی که درونمان را از این تلاطم نجات دهد...
صبحتون بدون غم • ͡•
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
گاهی بین آرزوهایم
حواسم پرت می شود
اسم تو را می آورم...
تو هم سعی کن باور کنی عمدی نیست...
گاهی مانند من ، اشتباهی
مرا آرزو کن
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
دل زده میشوم از تمام بودن ها
وقتی یکی پس از دیگری قصد رفتن می کنید!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
زندگی ام خاکستری شده است
صبح های تکراری
شب های تکراری
فکر های تکراری
بغض های تکراری...
بغض های تکراری...!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
مانند آخرین صفحه ای که از چاپ شدن در کتاب
جا ماند.. و اتمام داستان را تغییر میداد ،
کاش آخرین حرف های مرا می شنیدی...
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
تحت هیچ شرایطی قبل از رسیدن به مقصد ، دست یکدیگر را رها نکنید..
میخواهید بند کفشتان را ببندید و سرتان را بالا می آورید می بینید دستی که شما رها کردید ، کس دیگری گرفته است...!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
من در خانه ای زندگی میکنم که نسبتا آپارتمان بزرگی است
دو اتاق و یک هال و یک پذیرایی دارد
اما از آن دو اتاق ، تنها یکی از آنها سهم است
آن اتاق پنجره ای ندارد که هر لحظه به آن خیره شوم و منتظر آمدنت باشم
ان اتاق...
*در را باز میکنم
میروم داخل کوچه
منتظرم میشوم عابری مسیرش را به داخل کوچه ما بی اندازد
بعد میروم جلویش را می گیرم و می پرسم :« ببخشید... شما اتفاقی وارد این کوچه شدید؟!»
عابر دستی داخل موهایش می کشد و نگاه متعجبش را به چشمانم می دوزد :«...
دل ها شکسته میشوند
آدم ها دور
و این بین چیزی ما را به هم متصل نگه داشته است...
به اسم خاطرات!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
عطر از روی پیراهنت پرید...
اما هنوز میشود بین خاطراتت ، رایحه ات را به ریه کشید... • ͡•
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
تا حالا برای کنترل بغضتان در جمع به خوردن خوراکی متوصل شده اید؟!
امتحان کرده اید ببینید حتی خوراکی مورد علاقه تان با طعم بغض ، مزه زهر میدهد؟!
و آنقدر تلخ است که هر موقع جایی امتحانش کنید ، به یاد بغض آن شب می افتید!
نویسنده: کتایون آتاکیشی...
تو صبح حال من رو می پرسی و من صبح جواب میدم
اگه عصر سین می کنی جوابم رو ،
به خودت اجازه باور نده!
من صبح خوب بودم...
کی گفته وقتی هشت ساعت بعد تو سین می کنی هم خوبم؟!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
منم و خانه ای سرشار از عطر تو
قاب عکس های خاک گرفته ات
پنجره ای که دیگر باز نمیشود و شومینه ای که گرم نخواهد کرد و صدای قدم هایی که نزدیک نمیشود و سرمای خاطراتی که از لباس گرم عبور میکند و...
جای خالی تو!
نویسنده: کتایون آتاکیشی...
دنیایم کوچک بود...
به اندازه نگاهش...
اما چه کسی گفته در دنیای کوچک همه بهم میرسند...؟!
او رهگذری بیش نبود!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
چشمانت می شود آسمان شب
و انعکاس تصویر من در چشمان تو
ستاره دنباله داری است که به ندرت از نگاه تو میگذرد...
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده