سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
مانندِ کویر هستم و بارانم باشمانندِ پرنده ها غزلخوانم باشچون پرتو خورشید ،مرا روشن کندل گرمیِ آفتاب گردانم باش سپیده اسدی با تخلص مهربان...
کویرچکیده قطره باران به شانه های کویرخزیده گوهر غلطان به خانه های کویراز انحنای بیابان و تپه و در و دشتتنیده ریشه به ریشه جوانه های کویردرخت تاغ صبوری نشسته در سر راهکشیده بر سر و رویش نشانه های کویرگرفته شاخ و برش را باشتیاق قنوتکه چتر سایه بسازد به لانه های کویرمیان کوچه لبریز شوق و مهر و امیدگرفته نغمه ای از عاشقانه های کویرشکوه آیتی از آسمان و قوس و قزحغروب و سایه بام و ترانه های کویربه باغ خوشه انگور و ح...
در کویر،برکه و رود و جویباری نبود،ناگزیر، تصویر ماه آزادی،گاه در چاه چشم های تو می افتاد،و گاه در حجم یک دانه انگور بر خاک افتاده ...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
کویر می بارداز چشم هایِ ابریِ من، زنی با چترِ باز می گذردشب، روسیاه است - بی فروغِ ستاره و ماه-شب، ادامة دیروز تاریک است....
دلم کویر استو عشق ابری سِترون وسخت، بی بارش ....
تشنه اند چون کویر !تنها نگاه توستکه سیراب می کنداین کویر در حسرت باران رابیا که دل نوشته هایمچشم هایت راالتماس می کندمجید رفیع زاد...
خاطراتمان را نبش قبر نکن !ریشه اش را از قلبم کنده امدیگر نه با آمدنت بهار می شودو نه ریشه ی خشکیده سبزتو از عشق سیرابی ودلم کویری است تشنهمن به سراب قانعمدلخوشی سراب را از من نگیرمجید رفیع زاد...
همچون کویر... خشک و سردم، و حنجره ام آه می کشد از حالِ روزگارم...
دستانم بوی گل می داد مرا گرفتند... به جرم چیدن گل به کویر تبعیدم کردند و یک نفر نگفتشاید گلی کاشته باشد......
نم نم بارانهمینکه دست تو را شادمانه می گیرندهوای عطر گلی نوبرانه می گیرندتمام شاپرکانی که با تو همراهندپرنده های مهاجر که دانه می گیرندبه گوشه گوشه باغی تکیده از پائیزدوباره با قدم تو جوانه می گیرندکنار خرمن شن های خسته از طوفانفقط به خاطر تو آشیانه می گیرندببار ابرِ هوادار لحظه های امیدببار تا که به نامت نشانه می گیرندبخوان ترانه ی باران که مردمان صبوردر امتداد حضور تو خانه می گیرندبیا که سرخی لب های دخترا...
آدم های این روزگار؛زندگی هایشان همانند کویر است.با روزهایی گرم وشب هایی سرد و یخبندان.ترک های بی شمار قلب هایشانحتی اجازه نمی دهد،امیدی به آب و آبادانی داشته باشند.آدم های این زمانهبیش از اندازه همانند کویرند.همانقدر سرد،همانقدر بدون امیدو همانقدر شکسته....
من آشنای کویرم ، تو اهلِ بارانیچه کرده ام که مرا از خودت نمی دانیمرا نگاه؛ که چشم از تو برنمی دارمتو را نگاه؛ که از دیدنم گریزانیمن از غمِ تو غزل می سرایم و آن راتو عاشقانه به گوشِ رقیب می خوانیهزار باغ گل از دامنِ تو می رویدبه هر کجا بروی باز در گلستانیقیاسِ یک به یکِ شهر با تو آسان نیستکه بهتر از همگان است؟ تو بهتر از آنی...
هر زمان می بینمت از قبل بهتر می شومفکر کن با هر نگاهت شعری از بر می شومسنگم و با رود می غلطم به شور دیدنتهرکجا باشی به سمت تو شناور می شومآشنایم با زبان سنگ و باران و علفشانه هایت را که می بارم سبک تر می شومبا ترک های کویر ای عشق! کاری کرده ایمحو پایان غم انگیز کِلیِدَر می شومخاطراتم را اگرچه باد با خود می بردپای هر افتادنی تسلیم آذر می شومکاش! هرگز رفتنی در کار عاشق ها نبوداز صدای پای آدم ها مکدر می شومای قرار...
معشوقِ کِسی نبود ، دخترِ زشت رو[ ابر از کویر گذشت ، روی دریا بارید ] .حادیسام درویشی...
نیاز مندم به تو،به تو احتیاج دارم شدید،مثلِ وابستگیِ ماهی به آب،مثلِ احتیاجِ آدم به هوا،مثلِ نیازِ آدم به حوا،میخواهمت عجیب،مثلِ نشستنِ اولین برفِ روی زمین،مثلِ تشنگیِ کویرِخشک و خالی برای باران،و من اینجابرای تودلتنگم عمیق،دلتنگ،مثلِ مادری که بعدِ چند سالِ دوریفرزندش را به آغوش کشیده باشد،مثلِ دخترِ چند ساله ای که گم کرده عروسکش را،شیرینِ همیشگیِ من،دلبرِ نازنینِ من،توی دنیایی که خدا دستِ آدمهارا از دو گوشه ی شه...
به دنبال سایه ی درختیدر کویر بودمسکوت حضورت داد دلم رادو چندان کرددر سایه درخت تنها....
رود می خواست به دریا برسد، راه افتادبینشان تا به ابد فاصله انداخت کویر......
مثِ بارون بهاریروی این کویر خالیبوی عشق همرات آوردیواسه یه قلب شکستههوای تازه آوردی...
ای معلم تو را سپاس :ای آغاز بی پایان،ای وجود بی کران ،تو را سپاسای والا مقام ،ای فراتر از کلام،تورا سپاس.ای که همچون باران بر کویر خشک اندیشه ام باریدیروزت مبارک...
گل شوی در باغ عشقم ، باغبانتمی شومدر کویر داغ و سوزان ، سایبانتمی شوم...
خشکید و کویر لوت شد دریامانامروز بد و از آن بتر فردامانزین تیره دل دیو سفت مشتی شمرچون آخرت یزید شد دنیامان...
- سفرت به خیر اما ؛تو و دوستی، خدا را !چو از این کویر وحشت ،به سلامتی گذشتی !به شکوفهها، به بارانبرسان سلام ما را…...