پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بی تاب ترین مرد زمینموقتی می بینمموهای توآزادانه در بادتاب می خورد...کاش می دانستییک مرد روی زمینهمه چیزشبه لبخندهایت متصل است....
تو دقیقا مثل تابستانی!لبخندهایت طعم هندوانه می دهند، و چشم هایت همرنگ آسمان آبی تیر است. پوستت به سرخی گیلاس،لب هایت به شیرینی هلوو موهایت به سیاهی شب های شهریور است.بودنت مثل یک لیوان شربت آلبالو در گرمای طاقت فرسای مرداد لذت بخش است،و نگاهت همچون نسیم خنکی در روزهای آخر شهریور، جانی دوباره به من می بخشد.تو دقیقا مثل تابستانی.ترکیبی از رنگ و گرما و زیبایی.مگر می شود عاشقت نشد؟...
تنها من می دانمکه پشت لبخندهایتآرامش دنیا راسهم سهم پنهان کرده ای ...و شب از ترسبه سایه ی پشت چشم هایتپناه آورده...می خندی و مناز جهان جا می مانم...بگذار شعر راه بیفتدبی کلمهتا به دست های تو برسدتا به لب های تو برسد...تا به چشم های تو برسد....بگذار شعر سکوت کندتا چشم هایتتنها با من حرف بزنندوقتی که می دانی تحت هر اتفاقیمن دیوانه ی حواس پرت نگاه توام.....
امروزکدام یک از لبخندهایت را پوشیده ای که این قدر دلنشین تر شده ای ️️️...
میپرسی از حالمعزیز تر از جان مگر میشود درکنار چیدن سیب لبخندهایت حال وهوای دل بد باشد..️...
تمام راه رفته را برگردلبخندهایت را درخاطرم جا گذاشتی......