متن محسن سلیمی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات محسن سلیمی
آغازی دوباره، قلبم دیگر تنها نیست؛ با تو جان گرفته است دوباره،
آغازی بی پایان، مرا از غروب عشق نترسانید؛ طلوع عشق ما غروبی نخواهد داشت...
محسن جانم؛
من آن قدر تو عزیز مهر ماهی را دوست دارم
که یادم نمی آید ازکجا شروع شد…
داستان ما نه شروع دارد و نه پایان…
تو یکدفعه پایت را همان جایی گذاشتی که باید میگذاشتی…
دیگر هم از من نپرس چرا دوستت دارم عشق مهر ماهی ام ؟؟؟...
آدمهایی که تو را
با تمام عیبهایت دوست دارند،
آدمهایی که تو را
با تمام اشتباهات باور دارند،
آدمهایی که فقط آرزوی
خوشحالی تو را دارند، رقیب ندارند...
این آدمهای بی رقیب،
این آدمهای بی مثال،
هرگز آدرس خانه شان را
بخاطرت عوض نمیکنند...
میدانید آدرس این
آدمهای بی رقیب...
سلام پرند ه ی کوچک خوشبختیه من،
آسمان برای پیشواز تو خورشید را برایت پهن کرده، چشمانت که بازشود روز آغاز خواهد شد، و نوروز زمانیست که تو لبخند بزنی...
پاییز و زمستان همیشه هم دلگیر نیستند، مانند حاجی ها که برای احرام عریان شده و غسل میکنند و با جامه ی سپید به مهمانیه معبود با چه شوق و ذوقی میشتابند...
هر روز قلمم بر این کاغذ سپید هزاران بار خودکشی میکند برای از تو نوشتن و هرشب قلبم جان میدهد در راه خواب چشمانت...
هر که مرا دید تو را شد پدید
آن که مرا دید پس او هیچ ندید
چشم مرا شست بجز روی تو
سوی مرا هم ببرد سلسله ی گیسوی مواج تو
این من و این خاک در کوی تو
زنده شود مرده در این کوی تو
شعر شدی نور شدی...
دیروز برگ خشکی دیدم که نمی دانست از کدام شاخه جدا شده!
و مادر جان امروز فهمیدم که چرا تولد مهر پاییزم را مرداد ثبت کرده ایی!...
متولد مهرم ؛
و ایمان دارم عاشق مهربان است مثل مهر ابان پاییز که رنگها را رنگ باخته و به زیر پا کشیده تا مهربان می شود و به عشق خود اذر میرسد...
مهربان که باشی عشق تو را خواهد یافت...
من که هیچ، اصلا تمامِ جهان!
به تو بستگی دارد،
چشم که باز کنی، صبح میشود...
لبخند هم که بزنی، بخیر هم میشود...
میگویند اشتباهت را تکرار نکن، دل اگر عاقل بود که اشتباه نمی کرد، دوستت دارم و بر این اشتباه مکرر در مکرر تکرار م...
لبهای تو خرمالویست، نمیدانم چرا در شهر ما نمی روید...
از بس ندارمت!
اشکهایم خشکیده، چشمهایم یاریشان نمیکند، دستهایم هم که دامن کشانه توست، ببخش پشت پاهایت جامانده ام، ردپاهایت مسیر زندگیست، زنده نمیمانم اما تا جان در بدن دارم ادامه میدهمت...
دیگر حسرت دیدن پرواز هیچ پرنده ایی را نمیخورم...
از آن روزی که قفس چشمانت آسمانم شده.
پیمان برادری را از کسی آموختم که دستانش را برای عهدی که بسته بود نابرادران ببریدند اما غافل از اینکه جوشنه خونش تا به ابد بر تالک دنیا عیان است. آری فقط ابوفاضل بود که این کار توانست. سلام و درود خدا بر ابالفضل علیه السلام و خاندانش...
در شب بی قراریم گریه ی شادمانی ام
هیچ کسی بجای تو در دل من عیان نشد
هر چه به هر دری زدم تا که تو را نهان کنم
جز دل تو به هر دری هیچ نشانه ایی نشد
هر که تو را داشته است خود که چه ها داشته...
نگاه سنگین رهگذران به دستانی که تو نگرفتی و اما هنوز باز مانده، مرا له کرده آنقدر که همانجا دفن شده ام، بیا و لااقل مانند آنها فقط رد شو، مرده ام...