می روم ، اما نمی پرسم ز خویش ره کجا؟ منزل کجا؟ مقصود چیست؟ بوسه می بخشم ، ولی خود غافلم کاین دل دیوانه ، را معبود کیست؟ آه ، آری ، این منم ، اما چه سود او که در من بود ، دیگر نیست، نیست می خروشم زیر...
اگر نمی توانی پرواز کنی، بِدو اگر نمی توانی بدَوی، راه برو اگر نمی توانی راه بروی، سینه خیز برو اما هر کاری که می کنی حرکتت را رو به جلو ادامه بده ...
نه گریزست مرا از تو نه امکان گریز چاره صبرست که هم دردی و هم درمانی
تا تو رفتی زندگی شد تیره تار سایه ی غم برسرم شد ماندگار بی تو روزها مثل شب گردید تار من شدم بازیچه این روزگار عشق ومستی را کنون باورکنم من نخواهم غیر تو زیبا نگار
به جان تو که سوگند عظیمست که جانم بیتو دربند عظیمست اگر چه خضر سیرآب حیاتست به لعلت آرزومند عظیمست
روزی نمیرود که به یاد گذشتهها در ظلمتِ ملال، نگریم به حال خویش یکدم نمیشود که به یاد جوانیام از فرط رنج، سر نبرم زیر بال خویش...
راست است که صاحبان دل های حساس نمی میرند... بی هنگام ناپدید میشوند!
شرح این قصه’ جانسوز نگفتن تا کی ؟ سوختم ، سوختم این راز نهفتن تا کی ؟
کافیست اسمت کنار اسمم باشد تا کسلىِ پنجشنبه ها، نحسىِ جمعه ها، از بین برود! امتحان کنیم...؟
در آنسوی دنیا زاده شده بودی دور بودی مثل تمام آرزوها و ریل ها در مه زنگ زده بودند هیچ قطاری حاضر نبود مرا به تو برساند من به تو نرسیدم من به حرفی تازه در عشق نرسیدم و در ادامه خواب های من هرگز خورشیدی طلوع نکرد ...
وای از بی حواسی اول صبح ! تا بخواهد شیرینی رویای دیشب از سرت برود و یادت بیافتد مدتهاست او رفته و تو تنهایی میبینی دوتا فنجان چای تلخ مانده روی دستت ...
از هر چه هست و نیست گذشتم ولی هنوز در مرز چشمهای تو گیرم فقط همین! با دیدنت زبان دلم بند آمده ست شاعر شدم که لال نمیرم !
بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم ! در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید یادم...
من پری زادهام و خواب ندانم که کجاست چونکه شب گشت نخسپند که شب نوبت ماست
من تمنا کردم که تو با من باشی تو به من گفتی -هرگز- هرگز! پاسخی سخت و درشت و مرا غصه ی این هرگز کشت!
دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟ مازدوست غیرازدوست، مقصدی نمیخواهیم حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی
ایمان بدون عشق شما را متعصب وظیفه بدون عشق شما را بداخلاق قدرت بدون عشق شما را خشن عدالت بدون عشق شما را سخت زندگی بدون عشق شما را بیمار میکند
گفتگوی کفر و دین آخر به یک جا می کشد خواب یک خواب است و باشد مختلف تعبیرها
بگو کجا رفته ای که بعد از تو. دیگر هیچ پیامبری از بیعت ستاره با نور سخن نگفت
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند!
هرگاه رَّد پای کسے که آرامشم را گرفته بود دنبال کردم, به خودم رسیدم...!
حیف که رویِ تو غیرت دارم وگرنه روسری ات را از همین سطر باز می کردم که همه ببینند چه خیالی بافته ام از موهایت
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست تا اشارات نظر ، نامه رسان من و توست گوش کن با لب خاموش سخن می گویم پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
صفر را بستند تا ما به بیرون زنگ نزنیم از شما چه پنهان ما از درون زنگ زدیم !